ترنم باران

سرگرمی.اجتماعی.تفریحی.

لینک دانلود آهنگ بهنیا جهانگیری-عاشقی رسمش همینه

 

http://s9.picofile.com/file/8351272926/Behnia_Jahangiri.mp3.html

نوشته شده در سه شنبه 16 بهمن 1397برچسب:بهنیا جهانگیری+آهنگ+عاشقی رسمش همینه+,ساعت 8:18 توسط محمدهاشم موسوی| |

 لیوان آب و مشکلات!

 

استادى در شروع کلاس درس، لیوانى پر از آب به دست گرفت. آن را بالا نگاه داشت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است؟ شاگردان جواب دادند 50 گرم، 100 گرم، 150 گرم.
استاد گفت: من هم بدون وزن کردن، نمی دانم دقیقاً وزنش چقدر است. اما سوال من این است: اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم، چه اتفاقى خواهد افتاد.
شاگردان گفتند: هیچ اتفاقى نمی افتد. استاد پرسید: خوب، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم، چه اتفاقى می افتد؟ یکى از شاگردان گفت: دست تان کم کم درد می گیرد. حق با توست. حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟
شاگرد دیگرى جسارتاً گفت: دست تان بی حس می شود. عضلات به شدت تحت فشار قرار می گیرند و فلج می شوند. و مطمئناً کارتان به بیمارستان خواهد کشید و همه شاگردان خندیدند. استاد گفت: خیلى خوب است. ولى آیا در این مدت وزن لیوان تغییر کرده است؟ شاگردان جواب دادند: نه پس چه چیز باعث درد و فشار روى عضلات می شود؟ من چه باید بکنم؟

شاگردان گیج شدند: یکى از آنها گفت: لیوان را زمین بگذارید. استاد گفت: دقیقاً . مشکلات زندگى هم مثل همین است. اگر آنها را چند دقیقه در ذهن تان نگه دارید، اشکالى ندارد. اگر مدت طولانی ترى به آنها فکر کنید، به درد خواهند آمد. اگر بیشتر از آن نگه شان دارید، فلج تان می کنند و دیگر قادر به انجام کارى نخواهید بود.
فکر کردن به مشکلات زندگى مهم است. اما مهم تر آن است که در پایان هر روز و پیش از خواب، آنها را زمین بگذارید. به این ترتیب تحت فشار قرار نمی گیرید، هر روز صبح سرحال و قوى بیدار می شوید و قادر خواهید بود از عهده هر مسئله و چالشى که برایتان پیش می آید، برآیید! دوست من، یادت باشد که لیوان آب را همین امروز زمین بگذار. زندگى همین است!
نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:39 توسط محمدهاشم موسوی| |

 ماست مالی

هنگام عروسی محمدرضا شاه پهلوی و زن مصری اش فوزیه در سال 1317 خورشیدی چون مقرر بود میهمانان مصری و همراهان عروس به وسیلۀ راه آهن جنوب به تهران وارد شوند از طرف دربار و شهربانی دستور اکید صادر شده بود که دیوارهای تمام دهات طول راه و خانه های دهقانی مجاور خط آهن را سفید کنند.

در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور می دهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بوده دیوارها را موقتاً سفید نمایند، و به این منظور با پولی که از کدخدای ده می گیرند و با خرید مقدار زیادی ماست کلیۀ دیوارها را ماست مالی کردند.
قدمت ریشۀ تاریخی این اصطلاح ( ماست مالی) ازشصت سال نمی گذرد، و ماجرای این ماست مالی مدت ها موضوع اصلی شوخی های محافل و مجالس بود .

 

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:36 توسط محمدهاشم موسوی| |

آلفرد نوبل

آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند! حتما می دانید که نوبل مخترع دینامیت است. زمانی که برادرشلودویگ فوت شد، روزنامه‌ها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترعدینامیت) مرده است. آلفرد وقتی صبح روزنامه ها را می‌خواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد:....

 "آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مر‌گ آور ترین سلاح بشری مرد!"
 آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ این گونه بشناسند؟

سریع وصیت نامه‌اش را آورد. جمله‌های بسیاری را خط زد و اصلاح کرد. پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزه‌ای برای صلح و پیشرفت‌های صلح آمیز شود.

نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:34 توسط محمدهاشم موسوی| |

 
در اولین صبح عروســی ، زن و شوهــر توافق کردند
که در را بر روی هیچکس باز نکنند .
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند . زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اما چون از قبل توافق کرده بودند ، هیچکدام در را باز نکرد .

ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند .
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند .
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت :
نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم . شوهر چیزی نگفت ، و در را برویشان گشود .

سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد .
پنجمین فرزندشان دختر بود . برای تولد این فرزند ،
پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد . مردم متعجبانه از او پرسیدند :
علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست ؟
مرد بسادگی جواب داد :
♥ چـــون این همـــون کسیــــه که ، در را برویم باز میکنـه !!
نوشته شده در سه شنبه 7 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:24 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

بهتر نيست بجاي مرغابي بودن عقاب باشيم؟

 

وقتی شما به شهر نیویورک سفر کنید، جالب ترین بخش سفر شما هنگامی است که پس از خروج از هواپیما و فرودگاه، قصد گرفتن یک تاکسی را داشته باشید. اگر یک تاکسی برای ورود به شهر و رسیدن به مقصد بیابید شانس به شما روی آورده است؛اگر راننده ی تاکسی شهر را بشناسد و از نشانی شما سر در آورد با اقبال دیگری روبرو شده اید؛ اگر زبان راننده را بدانید و بتوانید با او سخن بگویید بخت یارتان است؛ و اگر راننده عصبانی نباشد، با حسن اتفاق دیگری مواجه هستید. خلاصه برای رسیدن به مقصد باید از موانع متعددی بگذرید...
 
هاروی مک کی می گوید: روزی پس از خروج از هواپیما، در محوطه ای به انتظار تاکسی ایستاده بودم که ناگهان راننده ای با پیراهن سفید و تمیز و پاپیون سیاه از اتومبیلش بیرون پرید، خود را به من رساند و پس از سلام و معرفی خود گفت: «لطفا چمدان خود را در صندوق عقب بگذارید.» سپس کارت کوچکی را به من داد و گفت: «لطفا به عبارتی که رسالت مرا تعریف می کند توجه کنید.» بر روی کارت نوشته شده بود: در کوتاه ترین مدت، با کمترین هزینه، مطمئن ترین راه ممکن و در محیطی دوستانه شما را به مقصد می رسانم.من چنان شگفت زده شدم که گفتم نکند هواپیما به جای نیویورک در کره ای دیگر فرود آمده است. راننده در را گشود و من سوار اتومبیل بسیار آراسته ای شدم.پس از آنکه راننده پشت فرمان قرار گرفت، رو به من کرد و گفت:«پیش از حرکت، قهوه میل دارید؟ در اینجا یک فلاسک قهوه معمولی و فلاسک دیگری از قهوه مخصوص برای کسانیکه رژیم تغذیه دارند، هست.» گفتم: «خیر، قهوه میل ندارم، اما با نوشابه موافقم». راننده پرسید:«در یخدان هم نوشابه دارم و هم آب میوه، کدام را میل دارید؟» و سپس با دادن مقداری آب میوه به من، حرکت کرد و گفت: «اگر میل به مطالعه دارید مجلات تایم، ورزش و تصویر و آمریکای امروز در اختیار شما است.» آنگاه، بار دیگر کارت کوچک دیگری در اختیارم گذاشت و گفت: «این فهرست ایستگاههای رادیویی است که می توانید از آنها استفاده کنید. ضمنا من می توانم درباره بناهای دیدنی و تاریخی و اخبار محلی شهر نیویورک اطلاعاتی به شما بدهم و اگر تمایلی نداشته باشید می توانم سکوت کنم.در هر صورت من در خدمت شما هستم.»
 
از او پرسیدم:«چند سال است که به این شیوه کار می کنید؟» پاسخ داد:« دو سال.» پرسیدم:«چند سال است که به این کار مشغولید؟» جواب داد:«هفت سال.» پرسیدم پنج سال اول را چگونه کار می کردی؟»گفت: «از همه چیز و همه کس،از اتوبوسها و تاکسیهای زیادی که همیشه راه را بند می آورند، و از دستمزدی که نوید زندگی بهتری را به همراه نداشت می نالیدم.روزی در اتومبیلم نشسته بودم و به رادیو گوش می دادم که وین دایر شروع به سخنرانی کرد.مضمون حرفش این بود که مانند مرغابیها که مدام واک واک می کنند، غرغر نکنید، به خود آیید و چون عقابها اوج گیرید. پس از شنیدن آن گفتار رادیویی به پیرامون خود نگریستم و صحنه هایی را دیدم که تا آن زمان گویی چشمانم را بر آنها بسته بودم. تاکسیهای کثیفی که رانندگانش مدام غرولند می کردند، هیچگاه شاد و سرخوش نبودند و با مسافرانشان برخورد مناسبی نداشتند.سخنان وین دایر، بر من چنان تاثیری گذاشت که تصمیم گرفتم تجدید نظری کلی در دیدگاهها و باورهایم به وجود آورم.» پرسیدم:« چه تفاوتی در زندگی تو حاصل شد؟» گفت:«سال اول،درآمدم دو برابر شد و سال گذشته به چهار برابر رسيد نکته ای که مرا به تعجب واداشت این بود که در یکی دو سال گذشته، این داستان را حداقل با سی راننده تاکسی در میان گذاشتم؛ اما فقط دو نفر از آنها به شنیدن آن رغبت نشان دادند و از آن استقبال کردند.بقیه چون مرغابیها، به انواع و اقسام عذر و بهانه ها متوسل شدند و به نحوی خود را متقاعد کردند که چنین شیوه ای را نمی توانند برگزینند.
 
شما، در زندگی خود از اختیار کامل برخوردارید و به همین دلیل نمی توانید گناه نابسامانیهای خود را به گردن این و آن بیندازید.پس بهتر است برخیزید، به عرصه پر تلاش زندگی وارد شوید و مرزهای موفقیت را یکی پس از دیگری بگشایید.
 
 
 
 
 

 

نوشته شده در شنبه 25 تير 1390برچسب:,ساعت 15:23 توسط محمدهاشم موسوی| |

دانلود آهنگ جديد و زيباي همدم معين+متن آهنگ 

 

براي دانلود آهنگ اينجا كليك كنيد.

 

 متن ترانه همدم معین  

 

 

 

کنارم هستی و اما دلم تنگ میشه هر لحظه
خودت می دونی عادت نیست فقط دوست داشتن محضه
کنارم هستی و بازم بهونه هامو میگیرم
میگم وای چقدر سرده میام دستاتو میگیرم
یه وقت تنها نری جایی که از تنهایی میمیرم
از این جا تا دم در هم بری دلشوره میگیرم
فقط تو فکر این عشقم تو فکر بودن با هم
محاله پیش من باشی برم سرگرم کاری شم
می دونم یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزاییکه حواسم نیست بگم خیلی دوستت دادم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری
کنارم هستی و انگار همین نزدیکیاس دریا
مگه موهاتو وا کردی که موجش اومده اینجا
قشنگه رد پای عشق بیا بی چتر زیر برف 
اگه حال منو داری می فهمی یعنی چی این حرف
میدونم که یه وقتایی دلت میگیره از کارم
روزایی که حواسم نیست بگم خیلی دوستت دارم
تو هم مثل منی انگار از این دلتنگی ها داری
تو هم از بس منو می خوای یه جورایی خود ازاری

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در سه شنبه 30 فروردين 1390برچسب:,ساعت 10:8 توسط محمدهاشم موسوی| |

 کدام مستحق تریم ؟


شب سردی بود …
پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند.

شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت.

...پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه
رفت نزدیک تر،

چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود

با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه

و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن

برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه،

شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد خجالت کشید !

چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت


چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان
مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد !

زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه موز و پرتغال و انار


پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه... مُو مُستَحق نیستُم !


زن گفت : اما من مستحقم مادر من
مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن

اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر !


زن منتظر جواب پیرزن نموند
میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد



پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش

دوباره گرمش شده بود با صدای لرزانی گفت :


پیر شی ننه ... پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در دو شنبه 16 اسفند 1389برچسب:,ساعت 12:11 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 
ارزش دوست خوب!
 
يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.
با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'
من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايمرا بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.
همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.
عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.
همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'
او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.
من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟
او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.
او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.
ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.
صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..
در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.
من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.
او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.
مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.
من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.
حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!
امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'
او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.
گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....
من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'
من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.
مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.
او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'
من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.
پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.
من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.
 
هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.
خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.
دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.
 
حالا شما دو راه براي انتخاب داريد:
1) اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد،
2) يا آن را پاك كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است..
همانطور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم.
 
' دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.'
 
هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد....
ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،
فردا ، رازي است ناگشوده، اما امروز يك هديه است


کاش همه می دانستند زندگی شادی نیست
شاد کردن است.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
نوشته شده در شنبه 14 اسفند 1389برچسب:,ساعت 8:56 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

لیلی و مجنون (شعر طنز)


گله میکرد ز مجنون لیلی
که شده رابطه مان ایمیلی

حیف از آن رابطه ی انسانی
که چنین شد که خودت میدانی

عشق وقتی بشود داتکامی
حاصلش نیست بجز ناکامی

نازنین خورده مگر گرگ ترا
برده یا دات نت و دات ارگ ترا

بهرت ایمیل زدم پیشترک
جای سابجکت نوشتم به درک

به درک گر دل من غمگین است
به درک گر غم من سنگین است

به درک رابطه گر خورده ترک
قطع آنهم به جهنم به درک

آنقدر دلخور از این ایمیلم
که به این رابطه هم بی میلم

مرگ لیلی نت و مت را ول کن
همه را جای OK کنسل کن

OFF کن کامپیوتر را جانم
یار من باش و ببین من ON ام

اگرت حرفی و پیغامی هست
روی کاغذ بنویسش با دست

نامه یک حالت دیگر دارد
خط تو لطف مکرر دارد

خسته از font و ز format شده ام
دلخور از گِردِلی @ (ات) شده ام …

کرد ریپلای به لیلی، مجنون
که دلم هست از این سابجکت خون

باشه فردا تلفن خواهم کرد
هرچه گفتی که بکن خواهم کرد

زودتر پیش تو خواهم آمد
هی مرتب به تو سر خواهم زد

راست گفتی تو عزیزم لیلی
دیگر از من نرسد ایمیلی

نامه ای پست نمودم بهرت
به امیدی که سرآید قهرت
.

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در جمعه 13 اسفند 1389برچسب:,ساعت 10:15 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

پیش از اینها فکر میکردم

 

پیش از اینها فکر میکردم خدا              خانه ای دارد کنار ابر ها

             مثل قصر پادشاه قصه ها            خشتی از الماس خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور               بر سر تختی نشسته با غرور

ماه برق کوچکی از از تاج او             هر ستاره پولکی از تاج او
     
اطلس پیراهن او آسمان                  نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب طنین خنده اش                 سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
 
دکمه ی پیراهن او آفتاب                  برق تیر و خنجر او ماهتاب
 
هیچ کس از جای او آگاه نیست                هیچ کس را در حضورش راه نیست

پیش از اینها خاطرم دلگیر بود                از خدا در ذهنم این تصویربود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین                خانه اش در آسمان دور از زمین

   بود ،اما میان ما نبود                    مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت                  مهربانی هیچ معنایی نداشت
 
هر چه می پرسیدم از خود از خدا               از زمین از اسمان از ابر ها
  
زود می گفتند این کار خداست           پرس و جو از کار او کاری خطاست
 
هر چه می پرسی جوابش آتش است                آب اگر خوردی جوابش آتش است

تا ببندی چشم کورت می کند                 تا شدی نزدیک دورت میکند

کج گشودی دست ،سنگت می کند           کج نهادی پا ی لنگت می کند

تا خطا کردی عذابت می دهد                  در میان آتش آبت می کند

با همین قصه دلم مشغول بود             خوابهایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم               در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین                 بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا             در طنین خنده ی خشم خدا

نیت من در نماز ودر دعا                  ترس بود و وحشت از خشم خدا

هر چه می کردم همه از ترس بود         مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه       مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله          سخت مثل حل صد ها مسئله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود          مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب دست در دست پدر            راه افتادیم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا                خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر اینجا کجاست          گفت اینجا خانه ی خوب خداست

گفت اینجا می شود یک لحظه ماند            گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند

با وضویی دست ورویی تازه کرد           گفتمش پس آن خدای خشمگین

خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟             گفت :آری خانه ی او بی ریاست

فرشهایش از گلیم و بوریاست           مهربان و ساده و بی کینه است

مثل نوری در دل آیینه است               عادت او نیست خشم و دشمنی

نام او نور و نشانش روشنی               خشم نامی از نشانی های اوست

حالتی از مهربانی های اوست        قهر او از آشتی شیرینتر است

مثل قهر مهربان مادر است           دوستی را دوست معنی می دهد

قهر هم با دوست معنی می دهد          هیچ کس با دشمن خود قهر نیست

قهری او هم نشان دوستی ست             تازه فهمیدم خدایم این خداست

این خدای مهربان و آشناست                  دوستی از من به من نزدیکتر

 از رگ گردن به من نزدیکتر              آن خدای پیش از این را باد برد

نام او راهم دلم از یاد برد                آن خدا مثل خیال و خواب بود

چون حبابی نقش روی آب بود       می توانم بعد از این با این خدا

دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا        می توان با این خدا پرواز کرد

سفره ی دل را برایش باز کرد            می توان در بارهی گل حرف زد

صاف و ساده مثل بلبل حرف زد            چکه چکه مثل باران راز گفت

با دو قطره صد هزاران راز گفت         می توان با او صمیمی حرف زد

مثل یاران قدیمی حرف زد             می توان تصنیفی از پرواز خواند

با الفبای سکوت آواز خواند       می توان مثل علف ها حرف زد

با زبانی بی الفبا حرف زد            می توان در باره ی هر چیز گفت

می توان شعری خیال انگیز گفت        مثل این شعر روان و آشنا

تازه فهمیدم خدایم این خداست         این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر             از رگ گردن به من نزدیک تر



قیصر امین پور

 

 

 

 

 

نوشته شده در جمعه 13 اسفند 1389برچسب:,ساعت 10:9 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

حکایت آموزنده و جالب کشاورز و دختر باهوش او

 

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند. وقتی پیرمرد طمع کار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت: اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو سنگریزه را بیرون آورد.اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود.
این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت. دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت!
سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.
تصور کنید اگر شما آنجا بودید چه کار می کردید؟ چه توصیه ای برای آن دختر داشتید؟
اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد:
1ـ دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.
2ـ هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.
3ـ یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.
لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جنبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد.

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد:
دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود.
در همین لحظه دخترک گفت: آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است
و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است
نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.
1ـ همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.
2ـ این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم
3ـ هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد..
 
 
 
   
 
 
 
 
 
 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در پنج شنبه 28 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:26 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

اصول زندگی
 
1 اعتقاد (Belief)
 
اهالی روستایی تصمیم گرفتند که برای نزول باران دعا کنند. روزی که تمام اهالی برای دعا در محل مقرر جمع شدند، فقط یک پسربچه با چتر آمده بود، این یعنی اعتقاد.
 
 
2اعتماد (Trust)
 
اعتماد را می توان به احساس یک کودک یکساله تشبیه کرد، وقتی که شما آنرا به بالا پرتاب می کنید، او شادمانه میخندد ... چراکه یقین دارد که شما او را خواهید گرفت، این یعنی اعتماد.
 
 
3امید (Hope)
 
هر شب ما به رختخواب می رویم بدون اطمینان از اینکه روز بعد زنده از خواب بیدار شویم. ولی شما همیشه برای روز بعد خود برنامه دارید، این یعنی امید.

چه خوب است که با اعتقاد، اعتماد و امید زندگی کنیم

.

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 20 خرداد 1390برچسب:,ساعت 17:3 توسط محمدهاشم موسوی| |

سی ثانیه پای صحبت آقای برایان دایسون ؛ مدیر اجرائی اسبق در شرکت کوکاکولا
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است. قاعده این بازی چنین است که بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید و مانع افتادنشان بر زمین شوید جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده و باقی آنها شیشه ای هستند.
کاملا واضح است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین، دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد، اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد، کاملا شکسته و خرد میشوند و باید بیشتر مراقب آنها باشیم.
 
او در ادامه میگوید :
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان ولی آن توپ لاستیکی همان شغل تان است

 

 

قواعد زندگی

نوشته شده در یک شنبه 19 خرداد 1390برچسب:,ساعت 16:59 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 
خواست خداوند
 
 
سالهای بسیار دور پادشاهی زندگی میكرد كه وزیری داشت.
وزیر همواره می گفت: هر اتفاقی كه رخ میدهد به صلاح ماست.
روزی پادشاه برای پوست كندن میوه كارد تیزی طلب كرد اما در حین بریدن میوه انگشتش را برید.
وزیر كه در آنجا بود گفت: نگران نباشید تمام چیزهایی كه رخ میدهد در جهت خیر و صلاح شماست !
پادشاه از این سخن وزیر برآشفت و از رفتار او در برابر این اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زندانی كردن وزیر را داد ...
چند روز بعد پادشاه با ملازمانش برای شكار به نزدیكی جنگلی رفتند. پادشاه در حالی كه مشغول اسب سواری بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهی شد و از ملازمان خود دور افتاد، در حالی كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود به محل سكونت قبیله ای رسید كه مردم آن در حال تدارك مراسم قربانی برای خدایانشان بودند، زمانی كه مردم پادشاه خوش سیما را دیدند خوشحال شدند زیرا تصور كردند وی بهترین قربانی برای تقدیم به خدای آنهاست!!!
آنها پادشاه را در برابر تندیس الهه خود بستند تا وی را بكشند، اما ناگهان یكی از مردان قبیله فریاد كشید: چگونه میتوانید این مرد را برای قربانی كردن انتخاب كنید در حالی كه وی بدنی ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنید !
به همین دلیل وی را قربانی نكردند و آزاد شد.
پادشاه كه به قصر رسید وزیر را فراخواند و گفت: اكنون فهمیدم منظور تو از اینكه میگفتی هر چه رخ میدهد به صلاح شماست چه بوده زیرا بریده شدن انگشتم موجب شد زندگی ام نجات یابد اما در مورد تو چی؟
تو به زندان افتادی این امر چه خیر و صلاحی برای تو داشت؟!
وزیر پاسخ داد: پادشاه عزیز مگر نمیبینید، اگر من به زندان نمی افتادم مانند همیشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زمانی كه شما را قربانی نكردند مردم قبیله مرا برای قربانی كردن انتخاب میكردند، بنابراین میبینید كه حبس شدن نیز برای من مفید بود!!!
پس بدانید هر چه رخ میدهد خواست خداوند است و هر اتفاقی كه می افتد به صلاح ماست.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:57 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

اخلاق خوب
 
روزی از دانشمندی ریاضیدان نظرش را درباره زن و مرد پرسیدند ...
او جواب داد :
اگر زن یا مرد دارای (اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1
اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10
اگر (ثروت) هم داشته باشند صفر دیگری را در
جلوی عدد قبلی اضافه می کنیم =100
اگر دارای (علم) هم باشند پس باز هم صفر دیگری را در
جلوی عدد قبلی اضافه می کنیم =1000
اگر دارای (اصل و نسب) هم باشند پس همچنان صفر دیگری را در
جلوی عدد قبلی اضافه می کنیم =10000
 
ولی اگر زمانی عدد یک (اخلاق) از بین رفت چیزی به جز صفر باقی نمی ماند
و صفر هم به تنهایی هیچ است !
 
پس انسان بدون (اخلاق) هیچ ارزشی نخواهد داشت.
 
نتیجه اخلاقی : اگر اخلاق نباشد انسان خدای زیبایی و ثروت و علم و اصل
و نسب هم که باشد هیچ نیست !

 

 

 

 

نوشته شده در یک شنبه 24 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:46 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

  نگاه کنيد
 

مرد را به عقلش نه به ثروتش
 
زن را به وفايش نه به جمالش
 
دوست را به محبتش نه به کلامش
 
عاشق را به صبرش نه به ادعايش
 
مال را به برکتش نه به مقدارش
 
خانه را به آرامشش نه به اندازه اش
 
اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش
 
غذارا به کيفيتش نه به کميتش
 
درس را به استادش نه به سختیش
 
دانشمند را به علمش نه به مدرکش
 
مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش
 
نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش
 
شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش
 
دل را به پاکیش نه به صاحبش
 
جسم را به سلامتش نه به لاغریش

سخنان را به عمق معنایش نه به گوینده اش .

 

 

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 22 خرداد 1390برچسب:جملات زیبا,سخنان قصار,ساعت 11:2 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

شایعه !
زنی شایعه ای را درباره همسایه اش مدام تکرار می کرد.
در عرض چند روز، همه محل داستان را فهمیدند.
شخصی که داستان درباره او بود، عمیقاً آزرده و دلخور شد.
بعد زنی که شایعه را پخش کرده بود متوجه شد که کاملاً اشتباه می کرده. او خیلی ناراحت شد و نزد خردمندی پیر رفت و پرسید برای جبران اشتباهش چه می تواند بکند؟
پیر خردمند گفت: به فروشگاهی برو و مرغی بخر و آن را بکش. سر راه که به خانه می آیی پرهایش را بکن و یکی یکی در راه بریز.
زن اگرچه تعجب کرد، آنچه را به او گفته بودند انجام داد.
روز بعد مرد خردمند گفت: اکنون برو و همه پرهائی را که دیروز ریخته بودی جمع کن و برای من بیاور!
زن در همان مسیر به راه افتاد، اما با ناامیدی دریافت که باد همه پرها را با خود برده است.
پس از ساعت ها جستجو، با تنها سه پر در دست بازگشت.
خردمند گفت: می بینی ؟ انداختن آن ها آسان است اما بازگرداندنشان غیر ممکن است. شایعه نیز چنین است.
پراکندنش کاری ندارد، اما به محض اینکه چنین کردی دیگر هرگز نمی توانی آن را کاملاً جبران کنی.
نوشته شده در چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:6 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

کمک


وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم.
جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.
شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.
بچه ها همگی با ادب بودند.
دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.
مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد.
وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.
متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.
پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند.
معلوم بود که مرد پول کافی نداشت.
حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت.
بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد!
مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد ... بعد از اینکه بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم.

قضاوت کنید!!!

ولی ما کجای کاریم؟ وقتی می خواهیم به یه فقیر کمک کنیم...

 

 

 

 

نوشته شده در چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:,ساعت 17:3 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 
نشان لیاقت عشق

فرمانروایی که می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت و بنابراین او تعداد زیادی سرباز را مامور به دستگیری سردار کرد. عاقبت سردار و همسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات به پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
سردار پاسخ داد: ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
فرمانروا پرسید: و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
سردار گفت: آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
فرمانروا از پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
همسر سردار گفت: راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم. سردار با تعجب پرسید: پس حواست کجا بود؟
همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: تمام حواسم به تو بود. به چهره مردی نگاه می کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!
نوشته شده در چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:59 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

كشاورز و بزغاله اش

روزی كشاورزی بود كه دلش به بزغاله اش خوش بود. هروقت گمش می کرد، "نی لبک" می زد و بزغاله با صدای "نی لبک" پیدایش می شد.

یک روز صبح وقتی کشاورز بیدار شد، دید بزغاله اش نیست. هرچه چشم انداخت او را نیافت. "نی لبک" را برداشت و توی مزرعه راه افتاد. "نی لبک" زد، بزغاله صدای "نی لبک" را نشنید و نیامد.
پیرمرد دلواپس شد. سراسر مزرعه را گشت. همه جور صدایی بود جز صدای بع بع بزغاله. همه صداها آزارش می داد، سر به آسمان بلند کرد و گفت: "خدایا کاری کن که جز بع بع بزغاله ام هیچ صدایی را نشنوم."
ناگهان دید از "نی لبک" صدای بزغاله می آید؛ هر چه بیشتر در "نی لبک" دمید بزغاله ی توی "نی لبک" بیشتر بع بع کرد. پیرمرد "نی لبک" نزد و دنبال بزغاله گشت و گوش داد. دید گاوش صدای بزغاله می کند، الاغش بع بع می کند، گنجشک ها و کلاغ ها و قورباغه صدای بزغاله می کردند، باد توی شاخه درخت ها می پیچید و برگها صدای بزغاله می کردند. هر صدایی صدای بزغاله شد و از خود بزغاله خبری نبود.
فکر کرد مشکل از گوش هایش است، گوش هایش را مالید و بزغاله را صدا کرد، خودش هم صدای بزغاله داد؛ پیرمرد به دنبال بزغاله راه افتاد و از مزرعه بیرون رفت. توی راه "نی لبک" زد، باز هم از "نی لبکش" صدای بزغاله آمد. خسته شد و رو کرد به آسمان و گفت: "نمی خواهم، رهایم کن!" و "نی لبک" زد، کم کم صدای بزغاله ته کشید. به مزرعه بر گشت و گوش داد؛ دید کلاغ قارقار می کند، الاغ عرعر، گاو ما ما و گنجشک جیک جیک. دنیا از صداهای جور واجور زیبا شد. هر کس و هر چیز صدای خودش را داشت. پیرمرد "نی لبک" زد. بزغاله که گوشه طویله زیر پالان الاغ، خواب بود، با صدای "نی لبک" بیدار شد. پیش پیرمرد آمد. بع بع کرد.

اگر بخواهیم که همیشه دنیا را از یک پنجره بنگریم، آنقدر که دیگر وجود پنجره را مهم و حیاتی بدانیم نه بیرون آن را، قطعاً فرصت های زیادی را برای لذت بردن از جهان بزرگ و رنگارنگ خلقت از خود گرفته ایم؛ جهانی که پر است از چیزهایی که ما گاه دوستشان داریم، گاهی نه. چیزهایی که شاید هیچ وقت ندیدمشان. پس به جای آنکه از گم شدن متعلقات خود بترسیم و زندگی بدون آن را برای خود رسیدن به آخر خط تلقی کنیم، خوب است وقت و انرژی خود را صرف بیشتر آموختن و لذت بردن کنیم. خوب است در قفس اندیشه مان را باز کنیم تا برود هوایی بخورد و نفسی تازه کند.
نوشته شده در چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:56 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

شرط عشق

دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا
زنان به عیادت نامزدش میرفت و از درد چشم مینالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
مردم می
گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
بیست سال بعد از ازدواج آن زن از دنیا رفت، مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند و علت را از او پرسیدند.
مرد گفت: "من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم"



نوشته شده در چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:42 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

طعم تلخ حقیقت


جغدی روی كنگره های قدیمی دنیا نشسته بود و زندگی را تماشا میكرد.
رفتن و ردپای آن را و آدمهایی را می دید كه به سنگ و ستون، به در و دیوار دل می بندند!
جغد اما می دانست كه سنگ ها ترك می خورند، ستون ها فرو می ریزند، درها می شكنند و دیوارها خراب می شوند.
او بارها و بارها تاجهای شكسته، غرورهای تكه پاره شده را لابلای خاكروبه های كاخ دنیا دیده بود. او همیشه آوازهایی درباره دنیا و ناپایداری اش می خواند و فكر می كرد شاید پرده های ضخیم دل آدمها، با این آواز كمی بلرزد.
روزی كبوتری از آن حوالی رد می شد، آواز جغد را كه شنید، گفت: بهتر است سكوت كنی و آواز نخوانی. آدمها آوازت را دوست ندارند. غمگین شان می كنی. دوستت ندارند. می گویند بدیمنی و بدشگون و جز خبر بد، چیزی نداری.
قلب جغد پیر شكست و دیگر آواز نخواند.
سكوت او آسمان را افسرده كرد ...
آنوقت خدا به جغد گفت: آوازخوان كنگره های خاكی من! پس چرا دیگر آواز نمی خوانی؟ دل آسمانم گرفته است.
جغد گفت: خدایا! آدمهایت مرا و آوازهایم را دوست ندارند.
خدا گفت: آوازهای تو بوی دل كندن می دهد و آدمها عاشق دل بستن اند. دل بستن به هر چیز كوچك و هر چیز بزرگ.
تو مرغ تماشا و اندیشه ای! و آنكه می بیند و می اندیشد، به هیچ چیز دل نمی بندد. دل نبستن سخت ترین و قشنگ ترین كار دنیاست.
اما تو بخوان و همیشه بخوان كه آواز تو حقیقت است و طعم حقیقت تلخ.
جغد به خاطر خدا باز هم بر كنگره های دنیا می خواند و آنكس كه می فهمد، می داند که آواز او حقیقتی از پیغام های خداست.

نوشته شده در چهار شنبه 6 بهمن 1389برچسب:,ساعت 16:23 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

عشق در 10 کلمه

عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.

عشق کلمه ایست که بار ها شنیده می شود ولی شناخته نمی شود.

عشق صداییست که هیچ گاه به گوش نمی رسد ولی گوش را کر می کند.

عشق نغمه ی بلبلیست که تا سحر می خواند ولی تمام نمی شود.

عشق رنگیست از هزاران رنگ اما بی رنگ است.

عشق نواییست پر شکوه اما جلالی ندارد.

عشق شروعیست از تمام پایان ها اما بی پایان است.

عشق نسیمیست از بهار اما خزان از آن می تراود.

عشق کوششیست از تمام وجود هستی اما بی نتیجه.

عشق کلمه ایست بی معنی ولی هزاران معنی دارد.

عشق.........

 عشق 10 عنصر است اما عنصر آخر آن تمام معنی را می رساند ولی معنی آن گفتنی نیست.

 

 

 

 

 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

نوشته شده در دو شنبه 27 آذر 1389برچسب:,ساعت 21:22 توسط محمدهاشم موسوی| |

یکی اون بالاست که مارو دوست داره!!

تا حالا شده احساس تنهایی کنی.

فکر کنی که هیچ کسی نیست که تورو بفهمه.

آره حتما شده تو این مواقع سعی می کنی که چه حرکتی انجام بدی؟

خیلی از ماها می ریم پیش یکی از نزدیک ترین دوستانمون تا با درد و دل کردن با اون یه کم سبک بشیم.

اما حتما باز هم برات این اتفاق افتاده که همون دوستت که از نظرت سنگ صبورته برای تو وقت نداشته

باشه و باید به کارهای خودش برسه.

اون وقت چی؟دیگه به نظرت کی هست؟

خب من اینجا می خوام یه دوست رو معرفي کنم که میلیون ها ساله که همه می شناسنش از بزرگ و کوچیک،

 پیر و جوون، زن و مرد،دوستی که همیشه برای همه ما وقت داره همیشه به فکر ماست

 همیشه خیر و صلاحمونو می خواد

  اما ما بی معرفتها خیلی وقتا از یاد می بریمش یا وقتی کارمون باهاش تموم شد دیگه تا مشکل بعدی

سراغش نمی ریم.

باز هم می ریم سراغ افراد دیگه اما اون باز هم پیش خودش می خنده و می گه عیب نداره

باز هم هر موقع کارت گیر کرد بیا پیش من.

تا حالا به این موضوع فکر کردی که این دوست عزیز که تنهای تنهای تنهاست

 دوست داره که تو هم بهش یه سری بزنی

سرتو بگیری بالا بهش بگی

سلام امروز فقط به خاطر خودت اومدم،

اومدم که بهت بگم چقدر دوست دارم .

ازت تشکر کنم که اینقدر به فکر منی و شرمندم که من اون طور که تو می خوای به فکرت نیستم.

می دونم به من حتی به اندازه یک قطره هم نیاز نداری ولی باز هم شرمندم که برات بنده بدی بودم.

اگه خوب گوش کنید داره یه صدایی می یاد که میگه:

 

یکی اون بالاست که مارو دوست داره

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 24 آذر 1389برچسب:,ساعت 13:39 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

عشق و موسی مندلسون

 

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار كوتاه و قوزی بد شكل بر پشت داشت.

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد كه دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت. موسی در كمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی  فرمتژه از ظاهر و هیكل از شكل افتاده او  منزجر بود.

زمانی كه قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به كار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده كند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نكرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن كه تلاش فراوان كرد تا صحبت كند، با شرمساری پرسید :

- آیا می دانید كه عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی كه هنوز به كف اتاق نگاه می كرد گفت :

- بله، شما چه عقیده ای دارید؟

- من معتقدم كه خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می كند كه او با كدام دختر ازدواج كند. هنگامی كه من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت:

«همسر تو گوژپشت خواهد بود»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یك زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا كن»

فرمتژه سرش را بلند كرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.

او سال های سال همسر فداكار موسی مندلسون بود.

 

 

 

 

 

نوشته شده در 24 آذر 1389برچسب:,ساعت 13:40 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

 

When U Were 15 Yrs Old, I Said I Love U...
U Blushed.. U Look Down And Smile

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و
سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

When U Were 20 Yrs Old, I Said I Love U...
U Put Ur Head On My Shoulder And Hold My Hand...
Afraid That I Might Dissapear...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که
منو از دست بدی وحشت داشتی

When U Were 25 Yrs Old, I Said I Love U...

U Prepare Breakfast And Serve It In Front Of Me

And Kiss My Forhead

N Said :"U Better Be Quick, Is''s Gonna Be Late.."

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

When U Were 30 Yrs Old, I Said I Love U...
U Said: "If U Really Love Me, Please Come Back Early After Work.."

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

.
بعد از کارت زود بیا خونه

When U Were 40 Yrs Old, I Said I Love U...
U Were Cleaning The Dining Table And Said: "Ok Dear,
But It''s Time For
U To Help Our Child With His/Her Revision.."

وقتی  40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها  به بچه مون کمک کنی

When U Were 50 Yrs Old, I Said I Love U..
U Were Knitting And U Laugh At Me

وقتی  که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی
When U Were 60 Yrs Old, I Said I Love U...
U Smile At Me
وقتی  60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...
When U Were 70 Yrs Old. I Said I Love U...
We Sitting On The Rocking Chair With Our Glasses On..
I''M Reading Your Love Letter That U Sent To Me 50 Yrs Ago..
With Our Hand Crossing Together
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی
راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من
نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
When U Were 80 Yrs Old, U Said U Love Me!
I Didn''t Say Anything But Cried...
وقتی  که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
That Day Must Be The Happiest Day Of My Life!
Because U Said U Love Me !!!
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
to tell someone how much you love,
how much you care.
Because when they''re gone,
no matter how loud you shout and cry,
they won''t hear you anymore
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 30 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:9 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

دلت میخواد کی باشم؟

 

قراره غرق هم باشیم

از این دریا نترسونم

تو لب تر کن یه دریا رو به آتیشت بسووزونم

اگه کهنه م بگو نو شو

اگه پیرم جَوون می شم

دلت میخواد کی باشم؟

من از فردا همون میشم

تو لیلا نیستی امّا میخوام پای تو مجنون شم

دلم بد جور لرزیده

بذار داغونِ داغونِ شم

اگه دنیا به کامِت نیست

اگه بازم دلت خُوونه

یکی هست چرخ دنیا رو به کام تو بچرخوونه

یکی که با خیال تو رو دریا خونه می سازه

داره هر چی رو که برده

پای عشق تو می بازه

 

 

 

 

 

نوشته شده در 24 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:37 توسط محمدهاشم موسوی| |

                                    

                                                                   جملات زیبا

   از خدا می‌خواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد، نه آنچه را که آرزو داری، زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار.

هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت‌ترین نقش‌ها را به بهترین بازیگر می‌دهد.

خداوند اگر آرزویی در تو قرار داده، بدان توانایی آن را در تو دیده است.

باران رحمت خدا همیشه می‌بارد، تقصیر ماست که کاسه‌هایمان را بر عکس گرفته‌ایم.

دوست داشتن یک نوع باوره، خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد.

دوری فقط تعبیری است که فاصله‌ها از ما دارند، اما بی‌خبرند از نزدیکی دل‌هایمان.

زندگی حکمت اوست، زندگی دفتری از حادثه‌هاست، چند برگی را تو برگ می‌زنی و مابقی را قسمت.

سعی کنید آنچه را دوست دارید بدست آورید و گرنه ناگزیر خواهید شد هر چه را که بدست می‌آورید دوست داشته باشید.

بیرون زتو نیست هر آنچه در عالم هست، از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی.

به خدا گفتم به من همه چیز بده تا از زندگی لذت ببرم، خدا گفت: به تو زندگی دادم تا ازهمه چیز لذت ببری.

 

 

 

 

 

نوشته شده در 16 آبان 1389برچسب:,ساعت 22:54 توسط محمدهاشم موسوی| |

روانشناسی شخصیت با انتخاب میوه
 
 
 
 



فرض كنید ظرفى پر از انواع میوه هاى مختلف جلو شماست. میوه مورد علاقه تان را بردارید ولى در انتخاب دقت كنید! چون ممكن است با انتخاب این میوه اسرار و رموز شخصیت شما به سرعت فاش شود. در حقیقت این تست روانشناسى به سادگى نشان مى دهد كه شخصیت افراد مختلف نسبت به انتخاب میوه مورد علاقه شان چگونه است.

سیب
اگر سیب میوه مورد علاقه شماست فردى افراطى هستید كه از روى انگیزه آنى و بدون فكر قبلى كارى را انجام مى دهید. رك گو هستید و از مسافرت لذت مى برید. مى توانید خیلى خوب رهبرى یك گروه را به عهده بگیرید و كارها را پیش ببرید. اشتیاق زیادى براى زندگى كردن دارید كه این انگیزه شما از نظر اطرافیانتان بى همتاست.

پرتقال
فردى صبور و پر طاقت هستید كه اراده تان بسیار قوى است. دوست دارید كارها را به آهستگى ولى بطور جدى انجام دهید. خجالتى هستید و نزد اطرافیانتان قابل اعتمادید. شریك زندگى خود را با دقت و با تمام احساس قلبى تان انتخاب مى نمایید و از هر گونه مشاجره و ناسازگارى اجتناب مى كنید.

هلو
رفتار دوستانه اى دارید. رك گو و پر حرف هستید كه به جذابیت شما مى افزاید. رفتار ناشایست دیگران را خیلى سریع مى بخشید و فراموش مى كنید. براى رفاقت ارزش زیادى قائلید و رگه هایى از استقلال طلبى و بلند پروازى در شخصیت شما دیده مى شود كه باعث شده شخصى زرنگ و فعال جلوه كنید. كمال طلب، احساساتى، صادق و با وفا هستید. به هر حال دوست ندارید همه امیال خود را در مقابل دیگران نشان دهید.

گلابى
اگر تمام توجه تان را به كارى معطوف كنید مى توانید آن را با موفقیت انجام دهید. گاهى در انجام كارهایتان بى ثبات و متغیر هستید و مایلید كه از نتایج سعى و تلاش خود خیلى سریع مطلع شوید. از شركت در بحث هاى خوب و مفید لذت مى برید. بى طاقت هستید و زود هیجان زده مى شوید. با توجه به اینكه به سرعت دوستى هاى خود را بر هم مى زنید نگهدارى رفقا براى شما چندان ساده به نظر نمى رسد.

گیلاس
اگر گیلاس میوه مورد علاقه شماست زندگى همیشه برایتان شیرین نیست و اغلب با فراز و نشیب هایی مواجه مى شوید. به جاى داشتن درآمد جزیى به شیوه اى براى دریافت مقدار زیادى پول فكر مى كنید. ذهن خلاقى دارید و به دنبال فعالیت هاى خلاقانه هستید. یك شریك زندگى صادق و باوفا محسوب مى شوید ولى ابراز احساسات برایتان كار ساده اى نیست. خانه شما در حكم پناهگاهتان است و از هیچ چیز به اندازه اینكه در كنار فامیل هاى نزدیك و افراد موردعلاقه تان باشید، لذت نمى برید.

انگورسیاه
بطور كلى فرد مؤدبى هستید. به سرعت عصبانى مى شوید ولى خیلى سریع به حالت اولیه باز مى گردید. از زیبایى در هر نوع آن لذت مى برید. فرد محبوبى هستید شما سرشت خونگرم و سخاوتمندى دارید. میل زیادى براى زندگى در شما موج مى زند و از انجام هر كارى كه مى كنیم لذت مى برید. شریك زندگیتان باید در هیجانات شما سهیم شود و از پیشنهاداتتان لذت ببرد.

موز
فردى با محبت، ملایم، خونگرم و دلسوز هستید. اغلب اوقات از كمبود اعتماد به نفس رنج مى برید و كمى احساس ترس در شما دیده مى شود. برخى مواقع مردم از اخلاق خوب شما سوءاستفاده مى كنند. شریك زندگى خود را تحت هر شرایطى كه از نظر روحى و جسمى داشته باشید، مى پرستید و ارتباطات شما با دیگران در وضعیت متعادلى قرار دارد.

نارگیل
جدى، متفكر و اندیشمند هستید. اگرچه از روابط اجتماعى تان لذت مى برید ولى در انتخاب شریك زندگى بسیار سخت گیر هستید. در كارهایتان سرسختى و سماجت دارید ولى لزوماً بى پروا نیستید. زیركى، تیزهوشى و گوش به زنگ بودن از دیگر خصوصیات شخصیتى شماست. باید مطمئن شوید كه در هر زمینه اى و بویژه از لحاظ شغلى در رأس امور قرار دارید. شریك زندگى شما باید فرد باهوشى باشد. احساسات در زندگى براى شما مهم است ولى بطور حتم برایتان همه چیز نیست!

آناناس
به سرعت تصمیم مى گیرید و در انجام كارهایتان سریع و چابك هستید. تغییرات شغلى شما را نمى ترساند كه این موضوع یكى از برترى هاى شخصیت شماست. توانایى استثنایى در سازماندهى كارهایتان دارید و از حجم زیاد وظایف اطرافتان نمى هراسید. سعى دارید در روابط خود با دیگران متكى به نفس، صادق و درستكار باشید. دوستان خود را خیلى سریع انتخاب نمى كنید ولى اگر شخصى را برگزینید تا آخر عمر با شما خواهد بود. به ندرت احساساتى مى شوید و شریك زندگیتان اغلب تحت تأثیر یكرنگى شما قرار مى گیرد ولى اجازه نمی دهید كه به دلیل عدم توانایى شما در ابراز محبت ناامید شود.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

نوشته شده در 14 آبان 1389برچسب:,ساعت 19:35 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 

 مراقب باش ...

 


مراقب افكارت باش، چون افكارت، گفتارت را می سازد

مراقب گفتارت باش، چون گفتارت، اعمالت را می سازد

مراقب اعمالت باش، چون اعمالت، عادت هایت را می سازد

مراقب عادت هایت باش، چون عادت هایت، شخصیتت را می سازد

مراقب شخصیتت باش، چون شخصیتت، سرنوشتت را می سازد...

 

 

 

 

 

نوشته شده در 14 آبان 1389برچسب:,ساعت 18:59 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

عشق ورزيدن به خانواده
 
 


 
اين سرگذشتي رو كه الان ميخواين مرور كنيد شايد قبل از اين هم يا بهش برخورد كردين يا مشابهش رو خونده باشين ولي فكر مي كنم عليرغم تكراري بودن به خواندش مي ارزه !
ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نميشوند و يا لمس نميگردند، بلکه دردل حس ميشوند .پس از 21 سال زندگي مشترک، همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد . آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم . آن شب طبق توصيه همسرم به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .
مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غيرمنتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست ! به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دوتايي امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد .آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.
وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي نگران بود ولي آماده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد . وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند .
ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد ! و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسيده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم .هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم .وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .
وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .
چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .چندي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد ! يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود :
نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم . در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست .زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .
 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 14 آبان 1389برچسب:,ساعت 18:39 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

لینک ورود اعضای وبلاگ ترنم باران 

 درصورت عدم عضویت اینجا کلیک کنید. 

 

http://drizzle61.loxblog.com/member.php

 

 

 

نوشته شده در 23 تير 1398برچسب:,ساعت 10:32 توسط محمدهاشم موسوی| |

نارضايتي مادر

حكم اعدام چندنفرازجمله جواني صادرشده بود،بستگان اونزدشيخ رفتندوباالتماس چاره مي جويند، شيخ مي گويد:این جوان گرفتار مادرش است.

نزدمادر وي رفتند،مادرگفت : من نیز هرچه دعامي كنم بي نتيجه است.

گفتند جناب شيخ فرموده شماازاو دلگير هستيد.

گفت:درست است پسرم تازه ازدواج كرده بود،روزي پس ازصرف غذاسفره راجمع كردم وظرف هارادرسيني گذاشتم،به عروسم دادم تابه آشپزخانه ببرد،پسرم سيني راازدست او گرفت وبه من گفت:براي شماكنيزنياورده ام!

سرانجام مادررضايت دادوبراي رهايي فرزندش دعاكرد روز بعداعلام كردند:اشتباه شده وآن جوان آزادشد.

 

 منبع: كيمياي محبت،محمدمحمدي ري شهري

 

 



ارسالی از دوست و برادر عزیزم جناب آقای ح.عوضپور

 

 

نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:نارضایتی,مادر,,ساعت 20:17 توسط محمدهاشم موسوی| |


 

داستان هدهد و پسربچه

 


هدهدی در صحرا می پرید. کودکی را دید که دانه زیر خاک پنهان می کند. گفت: چه می کنی. گفت: می خواهم هدهد شکار کنم. هدهد خندید و از سر غرور رفت و بر درختی نشست. ساعتی گذشت و فراموش کرد و بهر برداشتن همان دانه در دام افتاد. کودک بیامد و گفت: نخندیدی که نمی توانی مرا گرفت!؟ هدهد گفت: آری این همان است که فرمودند
قضا چشم را می بندد..!!!

 

 

 

 

 

 



 ارسالی از دوست و برادر عزیزم جناب آقای ح.عوضپور

نوشته شده در 13 آبان 1384برچسب:داستان,هدهد,ساعت 19:38 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

دانشگاه استنفورد

 

خانمی با لباس کتان راه‌راه و شوهرش با کت وشلوار نخ‌نما‌شده‌ی خانه‌دوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلی راهی دفتر رئيس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد اين زوج روستايی هيچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.

مرد به آرامی گفت: مايل هستيم رئيس را ببينيم..

منشی با بی حوصلگی گفت: ايشان تمام روز گرفتارند.

خانم جواب داد: ما منتظر خواهيم شد.

منشی ساعت‌ها آنها را ناديده گرفت، به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رئيس شود، هرچند که اين کار نامطبوع بود که همواره از آن اکراه داشت. و به رئيس گفت: شايد اگر چند دقيقه ای آنان را ببينيد، پی كارشان بروند.

رئيس با اوقات تلخی آهی کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهميت او، وقت ملاقات با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمی آمد. رئيس با قيافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

خانم به او گفت: ما پسری داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. او اينجا راضی بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه‌ای کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايی به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.

رئيس تحت تاثير قرار نگرفته بود ...  او يکه خورده بود. با غيظ گفت: خانم محترم ما نمی‌توانيم برای هرکسی که به هاروارد می آيد و می‌ميرد ، بنايی برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي‌شود!

خانم به سرعت توضيح داد: آه ، نه. نمی‌خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهيم.? رئيس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه‌دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : يک ساختمان !می‌دانيد هزينه‌ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.

خانم يک لحظه سکوت کرد. رئيس خشنود بود. شايد حالا می‌توانست ازشرّشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : آيا هزينه راه اندازی دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟شوهرش سر تکان داد. قيافه رئيس دستخوش سر درگمی و حيرت بود.

آقا و خانم'ليلاند استنفورد' بلند شدند و راهی پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعنی جايی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد، يادبود پسری که هاروارد به او اهميت نداد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:4 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

تصمیمات خدا  

 

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 11 آبان 1389برچسب:,ساعت 21:27 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

شبی از برايِ رابی


 

       نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسه ي ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار با استعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام. امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود.
رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری در اين
باره را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانه ي من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی درباره ي تک‌نوازی آینده به منزل همه ي شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، "تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.

نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامه ي رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعه ي نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه ي نهایی آن را جبران خواهم کرد.

 

 


 

برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجه ي کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه آمد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌تواند بشنود که من پیانو را چگونه می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."

 

 

  


       چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار، و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانسته و ناخودآگاه به من یاد داد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

نوشته شده در 10 آبان 1389برچسب:,ساعت 21:13 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

سخنان زیبا

 

مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو

پرسش های ما افکار ما را می سازند.

اگر دنبال موفقیت نروید، خودش دنبال شما نخواهد آمد.

چون قنوت درختان همیشه سبز باشید.

مواظب باشید موقع حسابرسی، خودتان به خودتان زیاد تخفیف ندهید.

خدا روزی بنده مومن خویش را از جایی که انتظار ندارد می رساند. پیامبر اکرم (ص)

خوشرویی ریسمان محبت است. امام علی (ع)

به خدا توکل کن، کفایتت می کند.

هر که از خطای دیگران بگذرد خدا از گناهش بگذرد. پیامبر اکرم (ص)

جهان هر کس به اندازه وسعت فکر اوست.

خدا را از یاد نبریم.

فرمان خدا را عزیز بدار تا خدا تو را عزیز بدارد.

دیگر به خدا نمی گویم مشکل بزرگی دارم، به مشکلم می گویم خدای بزرگی دارم.

به زبانت اجازه نده قبل از اندیشه ات به کار افتد.

در ترازوی اعمال چیزی سنگین تر از خوشخویی نیست. پیامبر اکرم (ص)

به آنان که در زمینند رحم کن تا آنکه در آسمان است به تو رحم کند. پیامبر اکرم (ص)

کلید شناخت، تلاش برای آگاهی از آن چیزی است که در پس هر چیز نهفته است.

مردان بزرگ دیر وعده می دهند ولی زود عمل می کنند.

در هر چیز که چشمانت می بیند، موعظه ای هست.

هر که فقیری کند، فقیر شود. پیامبر اکرم (ص)

حسین (ع) آخرین نمازش را هم اول وقت خواند.

روح های بزرگ دردهای بزرگ دارند.

تلاش کنیم ندیدها را ببینیم، دیدن آنچه که همه می بینند هنر نیست.

دل از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال

داشتن هیچ چیز به بهای معصیت خدا نمی ارزد.

فقیر آن نیست که کم دارد، بلکه آن است که بیشتر می طلبد.

وقتی خواستی کاری را انجام دهی ، تامل کن تا خدا راه آن را به تو نشان دهد. پیامبر اکرم (ص)

بزرگترین اشتباه آن است که انسان از اشتباه کردن بترسد.

برای شاد کردن دیگران آرزوهایشان را بفهم.

کسانی که گذشته را فراموش می کنند، مجبور به تکرار آن هستند.

فرق طوفان و نسیم فقط در نوع برخورد آنها است.

با پدر و مادر خود چنان رفتار کن که از فرزندان خود انتظار داری.

چراغ دروغ، بی فروغ است.

ماموریت ما در زندگی بی مشکل زندگی کردن نیست، با انگیزه زندگی کردن است.

رودخانه های عمیق تر، آرام ترند.

آرزو ها و آزها تبر قامت های سرفرازند.

بزرگترین پاداش دعا آرامش است.

همیشه سراخ خدا را از خودتان بگیرید.

تولد و مرگ اجتناب ناپذیرند، فاصله این دو را زندگی کنیم.

نیکبخت ترین مردم کسی است که کردار به سخاوت بیاراید و گفتار به راستی. پیامبر اکرم (ص)

برای آدم های فعال 7 روز هفته دارای 7 امروز است و برای آدم های تنبل 7 روز هفته دارای 7 فردا

راز تو در بند توست، اگر آن را فاش کردی تو در بند آنی امام علی (ع)

برای پناهندگی به درگاه خدا نیاز به ویزا نیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 9 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:8 توسط محمدهاشم موسوی| |

گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور مي‌چرخد و آدمي‌ رو به‌ خدا.

 

ما همه‌ آفتابگردانيم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاك‌ خيره‌ شود و به‌ تيرگي، ديگر آفتابگردان‌ نيست. آفتابگردان‌ كاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سياهي‌ نسبت‌ ندارد.
اينها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشايش‌ مي‌كردم‌ كه‌ خورشيد كوچكي‌ بود در زمين‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌اي‌ بود و دايره‌اي‌ داغ‌ در دلش‌ مي‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتي‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را مي‌كارد، مطمئن‌ است‌ كه‌ او خورشيد را پيدا خواهد كرد.
آفتابگردان‌ هيچ‌ وقت‌ چيزي‌ را با خورشيد اشتباه‌ نمي‌گيرد، اما انسان‌ همه‌ چيز را با خدا اشتباه‌ مي‌گيرد!
آفتابگردان‌ راهش‌ را خوب مي داند و كارش‌ را دقيق مي‌شناسد. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهميدن‌ خورشيد، كاري‌ ديگر ندارد. او همه‌ زندگي‌اش‌ را وقف‌ نور مي‌كند، در نور به‌ دنيا مي‌آيد و در نور مي‌ميرد. نور مي‌خورد و نور ميزايد...
دلخوشي‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آميخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ مي‌ميرد و بدون‌ خدا، انسان نيز دوام نخواهد آورد.
آفتابگردان‌ گفت: روزي‌ كه‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپيوندد، ديگر آفتابگرداني‌ نخواهد ماند و روزي‌ كه‌ تو به‌ خدا برسي، ديگر "تويي" نمي‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هايم‌ را با نور پر مي‌كنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر مي‌كني؟ آفتابگردان‌ اين‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.
گفتگوي‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زيرا كه‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود...
جلو رفتم‌ بوييدمش، بوي‌ خورشيد مي‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظي‌ كردم، داشتم‌ مي‌رفتم‌ كه‌ نسيمي‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌، همه‌ را به‌ ياد آفتاب‌ مي‌اندازد! ولي نام‌ انسان،‌ آيا كسي‌ را به‌ ياد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود كه‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گريستم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 9 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:3 توسط محمدهاشم موسوی| |

 
عشق چیست و دوست داشتن کدام است..!؟
 
 
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند وتا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن وزمان و مزاج زندگی میکند

عشق طوفانی ومتلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بي انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را میگیرد
دوست داشتن بینایی میدهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب ترمی شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای دردوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می خواهد و میخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند

در عشق رقیب منفوراست،
در دوست داشتن است که:"هواداران  کویش را چو جان خویشتن دارند"

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردودشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرزاست ، که از جنس این عالم نیست. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 9 آبان 1389برچسب:,ساعت 19:54 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 
دنیا و آدمهای دنیا...!!
پدر داشت روزنامه می خواند پسر که حوصله اش سر رفته بود پیش پدرش رفت و گفت : پدر بیا بازی کنیم پدر که بی حوصله بود چند تکه از روزنامه که عکس نقشه دنیا بود تکه تکه کرد و به پسرش داد و گفت برو درستش کن . پسر هم رفت و بعد از مدتی عکس را به پدرش داد. پدر دید پسرش نقشه جهان رو کاملاً درست جمع کرده از او پرسید که نقشه جهان رو از کجا یاد گرفتی؟ پسر گفت : من عکس اون آدم پشت صفحه رو درست کردم . وقتی آدمها درست بشن دنیا هم درست میشه……..!!!!!!!!!
 
 
 
 
نوشته شده در 30 خرداد 1398برچسب:,ساعت 16:2 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

خاطره شنیدنی اکبر عبدی از حسین پناهی

اکبر عبدی همبازی مرحوم حسین پناهی، خاطره‌ای از همکار سابقش می‌گوید که خواندن آن خالی از لطف نیست.
اکبرعبدی می‌گوید: ))یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟ گفتم: آره. گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. من فقط دوستش داشتم!((

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 7 آبان 1389برچسب:حسین پناهی,اکبر عبدی,خاطره‌ای از همکار,ساعت 8:28 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

  همستر

 

همستر در اروپا، آسیا و آفریقا وجود دارد ولی اولین بار این حیوان در قرون وسطی در جنوب اروپا دیده شد.

اسم همستر برگرفته از کلمه ی آلمانی همسترن Hemstern به معنای انباردهنده می باشد دلیل این نامگذاری این است که وقتی همستر وحشی باشد به اندوختن مواد غذایی می پردازد.

او لپهای بزرگ کیسه مانند خود را پر از غذا می کند و سپس آنها را در یک سوراخی زیر زمین انباشته می سازد.  لپهای این حیوان که به کیسه شباهت دارد،می تواند در خود به اندازه ی نیمی از وزن بدن جانور غذا  نگهداری کند.

به منظور خالی کردن لپها،همستر با پاهای جلوی خود به آنها فشار می آورد و مواد را بهخارج از دهان فوت می کند.این جانور دارای بدنی گوشتالو و دست و پاهایی کوتاه است.پشم صاف وکلفت او،در قسمت پشت به رنگهای قرمز و طلایی و در قسمت شکم به رنگ خاکستری مایل به سفید است. 

 

    همستر زیرخانواده جوندگان است که خود ۱۸ زیرگونه دارد و جزء پستانداران خونگرم به شمار می رود که در شب ها فعال است و در طول روز به استراحت می پردازد. تنها برخی از آنها به عنوان حیوانات خانگی نگهداری می شوند..

                                                     

همستر یکی از پر زاد و ولدترین پستانداران است.همستر ماده هر ساله چهار یا پنج بار بچه می زاید وگاه تعداد بچه ها در هر بار زایمان به 12 می رسد.مادر در حدود چهار هفته از نوزادان نگهداری می کند.

 

موضوع جالب در مورد نگهداری همستر ها این است که باید شرایط مناسب برای ورزش کردن آنها را فراهم ساخت؛در غیر این صورت،همستر دچار رعشه یا فلج می شود.بنابر این، قفس همستر باید مجهز  به چرخ باشد.اگر قفس فاقد چرخ باشد،باید به همستر این فرصت داده شود که گهگاه برای بازی و  ورزش به خارج از قفس برود. !!! 

 

 

 

 

 

جهت اطلاعات بیشتر به ادامه مطالب بروید.(مخصوص اعضای وبلاگ)

 

 در صورت عدم عضویت به ادرس زیر بروید.

 

http://drizzle61.loxblog.com/member.php

 

 

   

 

   

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در 6 آبان 1389برچسب:همستر,,ساعت 21:30 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

آيا مي دانيد ؟

 

کلمه شاهراه از راهي که کورش کبير بين سارد پايتخت کارون و پاسارگاد احداث کرد گرفته شده است .

 

کورش کبير در شوروي سابق شهري ساخت به نام کورپوليس که خجند امروزي نام دارد .

 

کورش پس از فتح بابل به معبد مردوک رفت و براي ابراز محبت به بابلي ها به خداي آنان احترام گذاشت و در همان معبد که بيش از 1000 متر بلندي داشت براي اثبات حسن نيت خود به آنان تاج گذاري کرد .

 

اولين هنرستان فني و حرفه اي در ايران توسط کورش کبير در شوش جهت تعليم فن و هنر ساخته شد .

 

ديوار چين با بهره گيري از ديواري که کورش در شمال ايران در سال 544 قبل از ميلاد براي جلوگيري از تهاجم اقوام شمالي ساخت ، ساخته شد

 

اولين سيستم استخدام دولتي به صورت لشگري و کشوري به مدت 40 سال خدمت و سپس بازنشستگي و گرفتن مستمري دائم را کورش کبير در ايران پايه گذاري کرد .

 

کمبوجبه فرزند کورش بدليل کشته شدن 12 ايراني در مصر و اينکه فرعون مصر به جاي عذر خواهي از ايرانيان به دشنام دادن و تمسخر پرداخته بود ، با 250 هزار سرباز ايراني در روز 42 از آغاز بهار 525 قبل از ميلاد به مصر حمله کرد و کل مصر را تصرف کرد و بدليل آمدن قحطي در مصر مقداري بسيار زيادي غله وارد مصر کرد . اکنون در مصر يک نقاشي ديواري وجود دارد که کمبوجيه را در حال احترام به خدايان مصر نشان ميدهد . او به هيچ وجه دين ايران را به آنان تحميل نکرد و بي احترامي به آنان ننمود .

 

داريوش کبير با شور و مشورت تمام بزرگان ايالتهاي ايران که در پاسارگاد جمع شده بودند به پادشاهي برگزيده شد و در بهار 520 قبل از ميلاد تاج شاهنشاهي ايران رابر سر نهاد و براي همين مناسبت 2 نوع سکه طرح دار با نام داريک ( طلا ) و سيکو ( نقره ) را در اختيار مردم قرار داد که بعدها رايج ترين پولهاي جهان شد .

 

داريوش کبير طرح تعلميات عمومي و سوادآموزي را اجباري و به صورت کاملا رايگان بنيان گذاشت که به موجب آن همه مردم مي بايست خواندن و نوشتن بدانند که به همين مناسبت خط آرامي يا فنيقي را جايگزين خط ميخي کرد که بعدها خط پهلوي نام گرفت . ( داريوش به حق متعلق به زمان خود نبود و 2000 سال جلو تر از خود مي انديشيد(.

 

 

داريوش در پايئز و زمستان 518 – 519 قبل از ميلاد نقشه ساخت پرسپوليس را طراحي کرد و با الهام گرفتن از اهرام مصر نقشه آن را با کمک چندين تن از معماران مصري بروي کاغد آورد .

 

داريوش بعد از تصرف بابل 25 هزار يهودي برده را که در آن شهر بر زير يوق بردگي شاه بابل بودند آزاد کرد ..

 

داريوش در سال دهم پادشاهي خود شاهراه بزرگ کورش را به اتمام رساند و جاده سراسري آسيا را احداث کرد که از خراسان به مغرب چين ميرفت که بعدها جاده ابريشم نام گرفت .

 

اولين بار پرسپوليس به دستور داريوش کبير به صورت ماکت ساخته شد تا از بزرگترين کاخ آسيا شبيه سازي شده باشد که فقط ماکت کاخ پرسپوليس 3 سال طول کشيد و کل ساخت کاخ 65 سال به طول انجاميد .

 

داريوش براي ساخت کاخ پرسپوليس که نمايشگاه هنر آسيا بوده 25 هزار کارگر به صورت 10 ساعت در تابستان و 8 ساعت در زمستان به کار گماشته بود و به هر استادکار هر 5 روز يکبار يک سکه طلا ( داريک ) مي داده و به هر خانواده از کارگران به غير از مزد آنها روزانه 250 گرم گوشت همراه با روغن – کره – عسل و پنير ميداده است و هر 10 روز يکبار استراحت داشتند

 

داريوش در هر سال براي ساخت کاخ به کارگران بيش از نيم ميليون طلا مزد مي داده است که به گفته مورخان گران ترين کاخ دنيا محسوب ميشده . اين در حالي است که در همان زمان در مصر کارگران به بيگاري مشغول بوده اند بدون پرداخت مزد که با شلاق نيز همراه بوده است .

 

تقويم کنوني ( ماه 30 روز ) به دستور داريوش پايه گذاري شد و او هياتي را براي اصلاح تقويم ايران به رياست دانشمند بابلي “دني تون” بسيج کرده بود . بر طبق تقويم جديد داريوش روز اول و پانزدهم ماه تعطيل بوده و در طول سال داراي 5 عيد مذهبي و 31 روز تعطيلي رسمي که يکي از آنها نوروز و ديگري سوگ سياوش بوده است .

 

داريوش پادگان و نظام وظيفه را در ايران پايه گزاري کرد و به مناسبت آن تمام جوانان چه فرزند شاه و چه فرزند وزير بايد به خدمت بروند و تعليمات نظامي ببينند تا بتوانند از سرزمين پارس دفاع کنند .

 

داريوش براي اولين بار در ايران وزارت راه – وزارت آب – سازمان املاک –سازمان اطلاعات – سازمان پست ( چاپارخانه ) را بنيان نهاد .

 

اولين راه شوسه و زير سازي شده در جهان توسط داريوش ساخته شد

 

 داريوش براي جلوگيري از قحطي آب در هندوستان که جزوي از امپراطوري ايران بوده سدي عظيم بروي رود سند بنا نهاد .

 

فيثاغورث که بدلايل مذهبي از کشور خود گريخته بود و به ايران پناه آورده بود توسط داريوش کبير داراي يک زندگي خوب همراه با مستمري دائم شد .

 

در طول سلطنت داريوش کبير 242 حکمران بر عليه او شورش کرده بودند و او پادشاهي بوده که با 242 مورد شورش مقابله کرد و همه را بر جاي خود نشاند و عدالت را در سرتاسر ايران بسط داد . او در سال آخر پادشاهي به اندازه 10 ميليون ليره انگلستان ذخيره مالي در خزانه دولتي بر جاي گذاشت..!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 6 آبان 1389برچسب:آيا مي دانيد,کوروش کبیر,ساعت 21:3 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 

 

 

 

  

                                                 

 

 

 

پردیس ثابتی محقق ایرانی دانشگاه MIT

 

(یکی از 100 نابغه برترجهان)

 

 

   وی در بخشی از تحقیقات خود در قالب تیمی از دانشمندان بین المللی با استفاده از این روش، ابزار ژنومیک مدرنی ارایه کرده است تا با استفاده از آن به کنکاش در زیست شناسی انگل مالاریا پرداخته تا آن را در مناطق مستعدی همچون آفریقا ریشه کن کند.

   این محقق ایرانی افزود : هم اکنون یکی از مهمترین تمرکزهایمان کار بر روی ژنوم مالاریا و HIV است. به دنبال آن هستیم که با درک روشنی از آنها متوجه شویم چگونه می توان با اعمال تغییراتی در ژنوم انسانی تمامی افراد را در برابر بیماریهای مختلفی نظیر مالاریا مصون کرد.

دکتر ثابتی به مهر گفت : ما همواره از این نکته در تعجب و حیرت بوده ایم که چرا برخی از افراد به بیماری همچون مالاریا مبتلا می شوند اما برخی مصونیت دارند!

به گزارش مهر، دکتر ثابتی طی سالهای اخیر تحقیقات وسیع و دامنه داری را در عرصه تکامل انسانی با همکاری اریک لندر از محققن سرشناس این عرصه در جهان آغاز کرده که نتیجه آن انعکاس گام به گام این دستاوردها در معتبرترین نشریان علمی و تحقیقاتی جهان از جمله نیچر و ساینس بوده است. این محقق ایرانی مولف بیش از 20 عنوان مقاله تخصصی در این عرصه است. در عین حال از کارشناسان و متخصصان تاثیرگذار در عرصه تکامل انسانی و بیماریهای واگیردار محسوب می شود.
وی یکی از سرشناس ترین محققان آمریکا در زمینه بررسی ژنوم مالاریا بوده و از بنیاد  
Gates Foundation Grant   نیز بالغ بر 2 میلیون دلار بودجه تحقیقاتی دریافت کرده است.

 

  

 

 

  

 

 

 

پردیس ثابتی در میان اعضای تیم تحقیقات مالاریا در دانشگاه MIT

 

 

پردیس ثابتی اخیرا نیز به عنوان یکی از 100 چهره نابغه جهان از سوی گروه بین المللی Creators Synectics معرفی شده است.

به گزارش مهر، این گروه بین المللی پردیس ثابتی از محققان برجسته دانشگاههای معتبری نظیر هاروارد، آکسفورد و MIT را به عنوان چهره چهل و نهم معرفی کرده است.

وی در این خصوص به خبرنگار مهر گفت : من هم خودم هیچ چیز در این خصوص نمی دانستم و پس از مشخص شدن از سوی یکی از رسانه های خبری مطلع شدم . در هرحال خوشحالم که موجب شادی مردم ایران شده ام. 

دکتر پردیس ثابتی فارغ التحصیل دانشگاههای سرشناس جهان نظیر MIT ، آکسفورد و هاروارد آمریکاست و در جریان تحقیقات چندین ساله خود به بررسی دقیق تکامل انسانی پرداخته است.

به گزارش مهر، این محقق سرشناس سومین زنی لقب گرفته است که با بالاترین درجات از مدرسه پزشکی هاروارد آمریکا فارغ التحصیل شده است. به گفته دانشمندان تحقیقات این پژوهشگر ایرانی دانش بشری درخصوص تکامل انسانی را کامل می کند.

شبکه خبری سی.ان.ان نیز اخیرا در گزارشی؛ وی را به عنوان یکی از 8 دانشمند و محققی در سراسرجهان عنوان کرده است که موجب ایجاد تغییراتی در جهان خواهند شد. !!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 6 آبان 1384برچسب:محقق ایرانی,پردیس ثابتی,ساعت 20:51 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

سقراط 
 
در يونان باستان، سقراط به دانش زيادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی يكی از آشنايانش، فيلسوف بزرگ را ديد و گفت:سقراط، آيا می‌دانی من چه چيزی درباره دوستت شنيدم؟“سقراط جواب داد: ”يك لحظه صبر كن، قبل از اينكه چيزی به من بگويی، مايلم كه از يك آزمون كوچك بگذری. اين آزمون، پالايش سه‌گانه نام دارد .
 
آشنای سقراط: ”پالايش سه‌گانه؟“
سقراط: ”درست است، قبل از اينكه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است كه چند لحظه وقت صرف كنيم و ببينيم كه چه می‌خواهی بگويی. اولين مرحله پالايش حقيقت است. آيا تو كاملا مطمئن هستی كه آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی حقيقت است؟“
آشنای سقراط: ”نه، در واقع من فقط آن را شنيده‌ام و...“
سقراط: ”بسيار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی كه آن حقيقت دارد يا خير. حالا بيا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالايش خوبی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، چيز خوبی است؟“
آشنای سقراط: ”نه، برعكس...“
سقراط: ” پس تو می‌خواهی چيز بدی را درباره او بگويی، اما مطمئن هم نيستی كه حقيقت داشته باشد. با اين وجود ممكن است كه تو از آزمون عبور كنی، زيرا هنوز يك سوال ديگر باقی مانده است: مرحله پالايش سودمندی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، برای من سودمند است؟“
آشنای سقراط: ” نه، نه حقيقتا.“
سقراط نتيجه‌گيری كرد: ”بسيار خوب، اگر آنچه كه می‌خواهی بگويی، نه حقيقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگويی؟“
اينچنين است كه سقراط فيلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والايی رسيده بود.
نوشته شده در 6 آبان 1389برچسب:سقراط,دوست,,ساعت 20:32 توسط محمدهاشم موسوی| |

خاطره اي از دكتر محمود حسابي - جهان سوم كجاست ؟

 

آخر ساعت درس يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟
فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم. به آن دانشجو گفتم: جهان
سوم جايي است كه هر كس بخواهد. مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد................!!!!!!!

 

 

پروفسور محمود حسابي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

ببخشيد شما ثروتمنديد؟

 

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

ماريون دولن

                                                                                                                                          __._,_.___

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 

 

نهایت زیبایی در آبشار  سِلیالاندز فُس ایسلند 

  

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:نهايت زيبايي,آبشار,ايسلند,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |


Power By: LoxBlog.Com