ترنم باران

سرگرمی.اجتماعی.تفریحی.

 

به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

 

When U Were 15 Yrs Old, I Said I Love U...
U Blushed.. U Look Down And Smile

وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...صورتت از شرم قرمز شد و
سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

When U Were 20 Yrs Old, I Said I Love U...
U Put Ur Head On My Shoulder And Hold My Hand...
Afraid That I Might Dissapear...

وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم

سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که
منو از دست بدی وحشت داشتی

When U Were 25 Yrs Old, I Said I Love U...

U Prepare Breakfast And Serve It In Front Of Me

And Kiss My Forhead

N Said :"U Better Be Quick, Is''s Gonna Be Late.."

وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی  ..پیشونیم رو بوسیدی و

گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

When U Were 30 Yrs Old, I Said I Love U...
U Said: "If U Really Love Me, Please Come Back Early After Work.."

وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

.
بعد از کارت زود بیا خونه

When U Were 40 Yrs Old, I Said I Love U...
U Were Cleaning The Dining Table And Said: "Ok Dear,
But It''s Time For
U To Help Our Child With His/Her Revision.."

وقتی  40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

تو درسها  به بچه مون کمک کنی

When U Were 50 Yrs Old, I Said I Love U..
U Were Knitting And U Laugh At Me

وقتی  که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم  تو همونجور که بافتنی می بافتی

بهم نکاه کردی و خندیدی
When U Were 60 Yrs Old, I Said I Love U...
U Smile At Me
وقتی  60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...
When U Were 70 Yrs Old. I Said I Love U...
We Sitting On The Rocking Chair With Our Glasses On..
I''M Reading Your Love Letter That U Sent To Me 50 Yrs Ago..
With Our Hand Crossing Together
وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی
راحتیمون نشسته بودیم من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من
نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود
When U Were 80 Yrs Old, U Said U Love Me!
I Didn''t Say Anything But Cried...
وقتی  که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..
نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد
That Day Must Be The Happiest Day Of My Life!
Because U Said U Love Me !!!
اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری
to tell someone how much you love,
how much you care.
Because when they''re gone,
no matter how loud you shout and cry,
they won''t hear you anymore
به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری
و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی
چون زمانی که از دستش بدی
مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی
اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 30 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:9 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

دلت میخواد کی باشم؟

 

قراره غرق هم باشیم

از این دریا نترسونم

تو لب تر کن یه دریا رو به آتیشت بسووزونم

اگه کهنه م بگو نو شو

اگه پیرم جَوون می شم

دلت میخواد کی باشم؟

من از فردا همون میشم

تو لیلا نیستی امّا میخوام پای تو مجنون شم

دلم بد جور لرزیده

بذار داغونِ داغونِ شم

اگه دنیا به کامِت نیست

اگه بازم دلت خُوونه

یکی هست چرخ دنیا رو به کام تو بچرخوونه

یکی که با خیال تو رو دریا خونه می سازه

داره هر چی رو که برده

پای عشق تو می بازه

 

 

 

 

 

نوشته شده در 24 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:37 توسط محمدهاشم موسوی| |

                                    

                                                                   جملات زیبا

   از خدا می‌خواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد، نه آنچه را که آرزو داری، زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار.

هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت‌ترین نقش‌ها را به بهترین بازیگر می‌دهد.

خداوند اگر آرزویی در تو قرار داده، بدان توانایی آن را در تو دیده است.

باران رحمت خدا همیشه می‌بارد، تقصیر ماست که کاسه‌هایمان را بر عکس گرفته‌ایم.

دوست داشتن یک نوع باوره، خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد.

دوری فقط تعبیری است که فاصله‌ها از ما دارند، اما بی‌خبرند از نزدیکی دل‌هایمان.

زندگی حکمت اوست، زندگی دفتری از حادثه‌هاست، چند برگی را تو برگ می‌زنی و مابقی را قسمت.

سعی کنید آنچه را دوست دارید بدست آورید و گرنه ناگزیر خواهید شد هر چه را که بدست می‌آورید دوست داشته باشید.

بیرون زتو نیست هر آنچه در عالم هست، از خود بطلب هر آنچه خواهی که تویی.

به خدا گفتم به من همه چیز بده تا از زندگی لذت ببرم، خدا گفت: به تو زندگی دادم تا ازهمه چیز لذت ببری.

 

 

 

 

 

نوشته شده در 16 آبان 1389برچسب:,ساعت 22:54 توسط محمدهاشم موسوی| |

روانشناسی شخصیت با انتخاب میوه
 
 
 
 



فرض كنید ظرفى پر از انواع میوه هاى مختلف جلو شماست. میوه مورد علاقه تان را بردارید ولى در انتخاب دقت كنید! چون ممكن است با انتخاب این میوه اسرار و رموز شخصیت شما به سرعت فاش شود. در حقیقت این تست روانشناسى به سادگى نشان مى دهد كه شخصیت افراد مختلف نسبت به انتخاب میوه مورد علاقه شان چگونه است.

سیب
اگر سیب میوه مورد علاقه شماست فردى افراطى هستید كه از روى انگیزه آنى و بدون فكر قبلى كارى را انجام مى دهید. رك گو هستید و از مسافرت لذت مى برید. مى توانید خیلى خوب رهبرى یك گروه را به عهده بگیرید و كارها را پیش ببرید. اشتیاق زیادى براى زندگى كردن دارید كه این انگیزه شما از نظر اطرافیانتان بى همتاست.

پرتقال
فردى صبور و پر طاقت هستید كه اراده تان بسیار قوى است. دوست دارید كارها را به آهستگى ولى بطور جدى انجام دهید. خجالتى هستید و نزد اطرافیانتان قابل اعتمادید. شریك زندگى خود را با دقت و با تمام احساس قلبى تان انتخاب مى نمایید و از هر گونه مشاجره و ناسازگارى اجتناب مى كنید.

هلو
رفتار دوستانه اى دارید. رك گو و پر حرف هستید كه به جذابیت شما مى افزاید. رفتار ناشایست دیگران را خیلى سریع مى بخشید و فراموش مى كنید. براى رفاقت ارزش زیادى قائلید و رگه هایى از استقلال طلبى و بلند پروازى در شخصیت شما دیده مى شود كه باعث شده شخصى زرنگ و فعال جلوه كنید. كمال طلب، احساساتى، صادق و با وفا هستید. به هر حال دوست ندارید همه امیال خود را در مقابل دیگران نشان دهید.

گلابى
اگر تمام توجه تان را به كارى معطوف كنید مى توانید آن را با موفقیت انجام دهید. گاهى در انجام كارهایتان بى ثبات و متغیر هستید و مایلید كه از نتایج سعى و تلاش خود خیلى سریع مطلع شوید. از شركت در بحث هاى خوب و مفید لذت مى برید. بى طاقت هستید و زود هیجان زده مى شوید. با توجه به اینكه به سرعت دوستى هاى خود را بر هم مى زنید نگهدارى رفقا براى شما چندان ساده به نظر نمى رسد.

گیلاس
اگر گیلاس میوه مورد علاقه شماست زندگى همیشه برایتان شیرین نیست و اغلب با فراز و نشیب هایی مواجه مى شوید. به جاى داشتن درآمد جزیى به شیوه اى براى دریافت مقدار زیادى پول فكر مى كنید. ذهن خلاقى دارید و به دنبال فعالیت هاى خلاقانه هستید. یك شریك زندگى صادق و باوفا محسوب مى شوید ولى ابراز احساسات برایتان كار ساده اى نیست. خانه شما در حكم پناهگاهتان است و از هیچ چیز به اندازه اینكه در كنار فامیل هاى نزدیك و افراد موردعلاقه تان باشید، لذت نمى برید.

انگورسیاه
بطور كلى فرد مؤدبى هستید. به سرعت عصبانى مى شوید ولى خیلى سریع به حالت اولیه باز مى گردید. از زیبایى در هر نوع آن لذت مى برید. فرد محبوبى هستید شما سرشت خونگرم و سخاوتمندى دارید. میل زیادى براى زندگى در شما موج مى زند و از انجام هر كارى كه مى كنیم لذت مى برید. شریك زندگیتان باید در هیجانات شما سهیم شود و از پیشنهاداتتان لذت ببرد.

موز
فردى با محبت، ملایم، خونگرم و دلسوز هستید. اغلب اوقات از كمبود اعتماد به نفس رنج مى برید و كمى احساس ترس در شما دیده مى شود. برخى مواقع مردم از اخلاق خوب شما سوءاستفاده مى كنند. شریك زندگى خود را تحت هر شرایطى كه از نظر روحى و جسمى داشته باشید، مى پرستید و ارتباطات شما با دیگران در وضعیت متعادلى قرار دارد.

نارگیل
جدى، متفكر و اندیشمند هستید. اگرچه از روابط اجتماعى تان لذت مى برید ولى در انتخاب شریك زندگى بسیار سخت گیر هستید. در كارهایتان سرسختى و سماجت دارید ولى لزوماً بى پروا نیستید. زیركى، تیزهوشى و گوش به زنگ بودن از دیگر خصوصیات شخصیتى شماست. باید مطمئن شوید كه در هر زمینه اى و بویژه از لحاظ شغلى در رأس امور قرار دارید. شریك زندگى شما باید فرد باهوشى باشد. احساسات در زندگى براى شما مهم است ولى بطور حتم برایتان همه چیز نیست!

آناناس
به سرعت تصمیم مى گیرید و در انجام كارهایتان سریع و چابك هستید. تغییرات شغلى شما را نمى ترساند كه این موضوع یكى از برترى هاى شخصیت شماست. توانایى استثنایى در سازماندهى كارهایتان دارید و از حجم زیاد وظایف اطرافتان نمى هراسید. سعى دارید در روابط خود با دیگران متكى به نفس، صادق و درستكار باشید. دوستان خود را خیلى سریع انتخاب نمى كنید ولى اگر شخصى را برگزینید تا آخر عمر با شما خواهد بود. به ندرت احساساتى مى شوید و شریك زندگیتان اغلب تحت تأثیر یكرنگى شما قرار مى گیرد ولى اجازه نمی دهید كه به دلیل عدم توانایى شما در ابراز محبت ناامید شود.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 

 

نوشته شده در 14 آبان 1389برچسب:,ساعت 19:35 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 

 مراقب باش ...

 


مراقب افكارت باش، چون افكارت، گفتارت را می سازد

مراقب گفتارت باش، چون گفتارت، اعمالت را می سازد

مراقب اعمالت باش، چون اعمالت، عادت هایت را می سازد

مراقب عادت هایت باش، چون عادت هایت، شخصیتت را می سازد

مراقب شخصیتت باش، چون شخصیتت، سرنوشتت را می سازد...

 

 

 

 

 

نوشته شده در 14 آبان 1389برچسب:,ساعت 18:59 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

عشق ورزيدن به خانواده
 
 


 
اين سرگذشتي رو كه الان ميخواين مرور كنيد شايد قبل از اين هم يا بهش برخورد كردين يا مشابهش رو خونده باشين ولي فكر مي كنم عليرغم تكراري بودن به خواندش مي ارزه !
ارزشمندترين چيزهای زندگي معمولا ديده نميشوند و يا لمس نميگردند، بلکه دردل حس ميشوند .پس از 21 سال زندگي مشترک، همسرم از من خواست که با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم. زنم گفت که مرا دوست دارد ولي مطمئن است که اين زن هم مرا دوست دارد و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد . آن زن مادرم بود که 19 سال پيش از اين بيوه شده بود ولي مشغله هاي زندگي و داشتن 3 بچه باعث شده بود که من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم . آن شب طبق توصيه همسرم به او زنگ زدم تا براي سينما و شام بيرون برويم .
مادرم با نگراني پرسيد که مگر چه شده؟ او از آن دسته افرادي بود که يک تماس تلفني شبانه و يا يک دعوت غيرمنتظره را نشانه يک خبر بد ميدانست ! به او گفتم: بنظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود که اگر ما دوتايي امشب را با هم باشيم. او پس از کمي تامل گفت که او نيز از اين ايده لذت خواهد برد .آن جمعه پس از کار وقتي براي بردنش ميرفتم کمي عصبي بودم.
وقتي رسيدم ديدم که او هم کمي نگران بود ولي آماده بود و جلوي درب ايستاده بود، موهايش را جمع کرده بود و لباسي را پوشيده بود که در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند زد . وقتي سوار ماشين ميشد گفت که به دوستانش گفته امشب با پسرم براي گردش بيرون ميروم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته اند و نميتوانند براي شنيدن ما وقع امشب منتظر بمانند .
ما به رستوراني رفتيم که هر چند لوکس نبود ولي بسيار راحت و دنج بود .دستم را چنان گرفته بود که گوئي همسر رئيس جمهور بود. پس از اينکه نشستيم به خواندن منوي رستوران مشغول شدم. هنگام خواندن از بالاي منو نگاهي به چهره مادرم انداختم و ديدم با لبخندي حاکي از ياد آوري خاطرات گذشته به من مي نگرد ! و به من گفت يادش مي آيد که وقتي من کوچک بودم و با هم به رستوران ميرفتيم او بود که منوي رستوران را ميخواند. من هم در پاسخ گفتم که حالا وقتش رسيده که تو استراحت کني و بگذاري که من اين لطف را در حق تو بکنم .هنگام صرف شام مکالمه قابل قبولي داشتيم، هيچ چيز غير عادي بين ما رد و بدل نشد بلکه صحبتها پيرامون وقايع جاري بود و آنقدرحرف زديم که سينما را از دست داديم .وقتي او را به خانه رساندم گفت که باز هم با من بيرون خواهد رفت به شرط اينکه او مرا دعوت کند و من هم قبول کردم .
وقتي به خانه برگشتم همسرم از من پرسيد که آيا شام بيرون با مادرم خوش گذشت؟ من هم در جواب گفتم خيلي بيشتر از آنچه که ميتوانستم تصور کنم .
چند روز بعد مادرم در اثر يک حمله قلبي شديد درگذشت و همه چيز بسيار سريعتر از آن واقع شد که بتوانم کاري کنم .چندي بعد پاکتي حاوي کپي رسيدي از رستوراني که با مادرم در آن شب در آنجا غذا خورديم بدستم رسيد ! يادداشتي هم بدين مضمون بدان الصاق شده بود :
نميدانم که آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2 نفر پرداخت کرده ام يکي براي تو و يکي براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد که آنشب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم . در آن هنگام بود که دريافتم چقدر اهميت دارد که بموقع به عزيزانمان بگوئيم که دوستشان داريم و زماني که شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم.
هيچ چيز در زندگي مهمتر از خدا و خانواده نيست .زماني که شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نميتوان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود .
 
 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 14 آبان 1389برچسب:,ساعت 18:39 توسط محمدهاشم موسوی| |

نارضايتي مادر

حكم اعدام چندنفرازجمله جواني صادرشده بود،بستگان اونزدشيخ رفتندوباالتماس چاره مي جويند، شيخ مي گويد:این جوان گرفتار مادرش است.

نزدمادر وي رفتند،مادرگفت : من نیز هرچه دعامي كنم بي نتيجه است.

گفتند جناب شيخ فرموده شماازاو دلگير هستيد.

گفت:درست است پسرم تازه ازدواج كرده بود،روزي پس ازصرف غذاسفره راجمع كردم وظرف هارادرسيني گذاشتم،به عروسم دادم تابه آشپزخانه ببرد،پسرم سيني راازدست او گرفت وبه من گفت:براي شماكنيزنياورده ام!

سرانجام مادررضايت دادوبراي رهايي فرزندش دعاكرد روز بعداعلام كردند:اشتباه شده وآن جوان آزادشد.

 

 منبع: كيمياي محبت،محمدمحمدي ري شهري

 

 



ارسالی از دوست و برادر عزیزم جناب آقای ح.عوضپور

 

 

نوشته شده در 13 آبان 1389برچسب:نارضایتی,مادر,,ساعت 20:17 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

دانشگاه استنفورد

 

خانمی با لباس کتان راه‌راه و شوهرش با کت وشلوار نخ‌نما‌شده‌ی خانه‌دوز در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلی راهی دفتر رئيس دانشگاه هاروارد شدند. منشی فورا متوجه شد اين زوج روستايی هيچ کاری در هاروارد ندارند و احتمالا شايسته حضور در کمبريج هم نيستند.

مرد به آرامی گفت: مايل هستيم رئيس را ببينيم..

منشی با بی حوصلگی گفت: ايشان تمام روز گرفتارند.

خانم جواب داد: ما منتظر خواهيم شد.

منشی ساعت‌ها آنها را ناديده گرفت، به اين اميد بود که بالاخره دلسرد شوند و پی کارشان بروند. اما اين طور نشد. منشی به تنگ آمد و سرانجام تصميم گرفت مزاحم رئيس شود، هرچند که اين کار نامطبوع بود که همواره از آن اکراه داشت. و به رئيس گفت: شايد اگر چند دقيقه ای آنان را ببينيد، پی كارشان بروند.

رئيس با اوقات تلخی آهی کشيد و سرتکان داد. معلوم بود شخصی با اهميت او، وقت ملاقات با آنها را نداشت. به علاوه از اينکه لباسی کتان و راه راه وکت وشلواری خانه دوز دفترش را به هم بريزد،خوشش نمی آمد. رئيس با قيافه ای عبوس و با وقار سلانه سلانه به سوی آن دو رفت.

خانم به او گفت: ما پسری داشتيم که يک سال در هاروارد درس خواند. او اينجا راضی بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه‌ای کشته شد. شوهرم و من دوست داريم بنايی به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.

رئيس تحت تاثير قرار نگرفته بود ...  او يکه خورده بود. با غيظ گفت: خانم محترم ما نمی‌توانيم برای هرکسی که به هاروارد می آيد و می‌ميرد ، بنايی برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم ، اينجا مثل قبرستان مي‌شود!

خانم به سرعت توضيح داد: آه ، نه. نمی‌خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختمانی به هاروارد بدهيم.? رئيس لباس کتان راه راه و کت و شلوار خانه‌دوز آن دو را برانداز کرد و گفت : يک ساختمان !می‌دانيد هزينه‌ی يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان های موجود در هاروارد هفت ونيم ميليون دلار است.

خانم يک لحظه سکوت کرد. رئيس خشنود بود. شايد حالا می‌توانست ازشرّشان خلاص شود.

زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت : آيا هزينه راه اندازی دانشگاه همين قدر است ؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟شوهرش سر تکان داد. قيافه رئيس دستخوش سر درگمی و حيرت بود.

آقا و خانم'ليلاند استنفورد' بلند شدند و راهی پالوآلتو در ايالت کاليفرنيا شدند ، يعنی جايی که دانشگاهی ساختند که نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد، يادبود پسری که هاروارد به او اهميت نداد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 12 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:4 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

تصمیمات خدا  

 

شهسواري به دوستش گفت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه اوفقط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند.

ديگري گفت: موافقم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم .

وقتي به قله رسيد ند ،شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرافتان را بار اسبانتان كنيد وآنها را پايين ببريد

شهسوار اولي گفت:مي بيني؟بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم .

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد،هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشد مي گويد: تصمیمات خدا مرموزند،اما همواره به نفع ما هستند . 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 11 آبان 1389برچسب:,ساعت 21:27 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

شبی از برايِ رابی


 

       نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسه ي ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار با استعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام. امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود.
رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد. پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درس‌های پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش می‌کرد، حس‌ّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان می‌داد. امّا او با پشتکار گام‌های موسیقی را مرور می‌کرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره می‌کرد.

در طول ماهها او سعی کرد و تلاش نمود و من گوش کردم و قوز کردم و خودم را پس کشیدم و باز هم سعی کردم او را تشویق کنم. در انتهای هر درس هفتگی او همواره می‌گفت، "مادرم روزی خواهد شنید که من پیانو می‌زنم." امّا امیدی نمی‌رفت. او اصلاً توانایی ذاتی و فطری در اين
باره را نداشت. مادرش را از دور می‌دیدم و در همین حدّ می‌شناختم؛ می‌دیدم که با اتومبیل قدیمی‌اش او را دم خانه ي من پیاده می‌کند و سپس می‌آید و او را می‌برد. همیشه دستی تکان می‌داد و لبخندی می‌زد امّا هرگز داخل نمی‌آمد.

یک روز رابی نیامد و از آن پس دیگر او را ندیدم که به کلاس بیاید. خواستم زنگی به او بزنم امّا این فرض را پذیرفتم که به علّت نداشتن توانایی لازم بوده که تصمیم گرفته دیگر ادامه ندهد و کاری دیگر در پیش بگیرد. البتّه خوشحال هم بودم که دیگر نمی‌آید. وجود او تبلیغی منفی برای تدریس و تعلیم من بود.

چند هفته گذشت. آگهی و اعلانی درباره ي تک‌نوازی آینده به منزل همه ي شاگردان فرستادم. بسیار تعجّب کردم که رابی (که اعلان را دریافت کرده بود) به من زنگ زد و پرسید، "من هم می‌توانم در این تک‌نوازی شرکت کنم؟". توضیح دادم که، "تک‌نوازی مربوط به شاگردان فعلی است و چون تو تعلیم پیانو را ترک کردی و در کلاسها شرکت نکردی عملاً واجد شرایط لازم نیستی." او گفت، "مادرم مریض بود و نمی‌توانست مرا به کلاس پیانو بیاورد امّا من هنوز تمرین می‌کنم. خانم آنور، لطفاً اجازه بدین؛ من باید در این تک‌نوازی شرکت کنم!" او خیلی اصرار داشت.

نمی‌دانم چرا به او اجازه دادم در این تک‌نوازی شرکت کند. شاید اصرار او بود یا که شاید ندایی در درون من بود که می‌گفت اشکالی ندارد و مشکلی پیش نخواهد آمد. تالار دبیرستان پر از والدین، دوستان و منسوبین بود. برنامه ي رابی را آخر از همه قرار دادم، یعنی درست قبل از آن که خودم برخیزم و از شاگردان تشکّر کنم و قطعه ي نهایی را بنوازم. در این اندیشه بودم که هر خرابکاری که رابی بکند چون آخرین برنامه است کلّ برنامه را خراب نخواهد کرد و من با اجرای برنامه ي نهایی آن را جبران خواهم کرد.

 

 


 

برنامه‌های تکنوازی به خوبی اجرا شد و هیچ مشکلی پیش نیامد. شاگردان تمرین کرده بودند و نتیجه ي کارشان گویای تلاششان بود. رابی به صحنه آمد. لباسهایش چروک و موهایش ژولیده بود، گویی به عمد آن را به هم ریخته بودند. با خود گفتم، "چرا مادرش برای این شب مخصوص، لباس درست و حسابی تنش نکرده یا لااقل موهایش را شانه نزده است؟"

رابی نیمکت پیانو را عقب کشید؛ نشست و شروع به نواختن کرد. وقتی اعلام کرد که کنسرتوی 21 موتزارت در کو ماژور را انتخاب کرده، سخت حیرت کردم. ابداً آمادگی نداشتم آنچه را که انگشتان او به آرامی روی کلیدهای پیانو می‌نواخت بشنوم. انگشتانش به چابکی روی پرده‌های پیانو می‌رقصید. از ملایم به سوی بسیار رسا و قوی حرکت کرد؛ از آلگرو به سبک استادانه پیش رفت. آکوردهای تعلیقی آنچنان که موتزارت می‌طلبد در نهایت شکوه اجرا می‌شد! هرگز نشنیده بودم آهنگ موتزارت را کودکی به این سن به این زیبایی بنوازد. بعد از شش و نیم دقیقه او اوج‌گیری نهایی را به انتها رساند. تمام حاضرین بلند شدند و به شدّت با کف‌زدن‌های ممتدّ خود او را تشویق کردند.

سخت متأثّر و با چشمی اشک‌ریزان به صحنه رفتم و در کمال مسرّت او را در آغوش گرفتم. گفتم، "هرگز نشنیده بودم به این زیبایی بنوازی، رابی! چطور این کار را کردی؟" صدایش از میکروفون پخش شد که می‌گفت، "می‌دانید خانم آنور، یادتان می‌آید که گفتم مادرم مریض است؟ خوب، البتّه او سرطان داشت و امروز صبح مرد. او کر مادرزاد بود و اصلاً نمی‌توانست بشنود. امشب اوّلین باری است که او می‌تواند بشنود که من پیانو را چگونه می‌نوازم. می‌خواستم برنامه‌ای استثنایی باشد."

 

 

  


       چشمی نبود که اشکش روان نباشد و دیده‌ای نبود که پرده‌ای آن را نپوشانده باشد. مسئولین خدمات اجتماعی آمدند تا رابی را به مرکز مراقبت‌های کودکان ببرند؛ دیدم که چشم‌های آنها نیز سرخ شده و باد کرده است؛ با خود اندیشیدم با پذیرفتن رابی به شاگردی چقدر زندگی‌ام پربارتر شده است.

خیر، هرگز نابغه نبوده‌ام امّا آن شب شدم. و امّا رابی؛ او معلّم بود و من شاگرد؛ زیرا این او بود که معنای استقامت و پشتکار، و عشق و باور داشتن خویشتن و شاید حتّی به کسی فرصت دادن و علّتش را ندانسته و ناخودآگاه به من یاد داد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

نوشته شده در 10 آبان 1389برچسب:,ساعت 21:13 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

سخنان زیبا

 

مردان بزرگ اراده می کنند و مردان کوچک آرزو

پرسش های ما افکار ما را می سازند.

اگر دنبال موفقیت نروید، خودش دنبال شما نخواهد آمد.

چون قنوت درختان همیشه سبز باشید.

مواظب باشید موقع حسابرسی، خودتان به خودتان زیاد تخفیف ندهید.

خدا روزی بنده مومن خویش را از جایی که انتظار ندارد می رساند. پیامبر اکرم (ص)

خوشرویی ریسمان محبت است. امام علی (ع)

به خدا توکل کن، کفایتت می کند.

هر که از خطای دیگران بگذرد خدا از گناهش بگذرد. پیامبر اکرم (ص)

جهان هر کس به اندازه وسعت فکر اوست.

خدا را از یاد نبریم.

فرمان خدا را عزیز بدار تا خدا تو را عزیز بدارد.

دیگر به خدا نمی گویم مشکل بزرگی دارم، به مشکلم می گویم خدای بزرگی دارم.

به زبانت اجازه نده قبل از اندیشه ات به کار افتد.

در ترازوی اعمال چیزی سنگین تر از خوشخویی نیست. پیامبر اکرم (ص)

به آنان که در زمینند رحم کن تا آنکه در آسمان است به تو رحم کند. پیامبر اکرم (ص)

کلید شناخت، تلاش برای آگاهی از آن چیزی است که در پس هر چیز نهفته است.

مردان بزرگ دیر وعده می دهند ولی زود عمل می کنند.

در هر چیز که چشمانت می بیند، موعظه ای هست.

هر که فقیری کند، فقیر شود. پیامبر اکرم (ص)

حسین (ع) آخرین نمازش را هم اول وقت خواند.

روح های بزرگ دردهای بزرگ دارند.

تلاش کنیم ندیدها را ببینیم، دیدن آنچه که همه می بینند هنر نیست.

دل از بهر آسایش عمر است نه عمر از بهر گرد کردن مال

داشتن هیچ چیز به بهای معصیت خدا نمی ارزد.

فقیر آن نیست که کم دارد، بلکه آن است که بیشتر می طلبد.

وقتی خواستی کاری را انجام دهی ، تامل کن تا خدا راه آن را به تو نشان دهد. پیامبر اکرم (ص)

بزرگترین اشتباه آن است که انسان از اشتباه کردن بترسد.

برای شاد کردن دیگران آرزوهایشان را بفهم.

کسانی که گذشته را فراموش می کنند، مجبور به تکرار آن هستند.

فرق طوفان و نسیم فقط در نوع برخورد آنها است.

با پدر و مادر خود چنان رفتار کن که از فرزندان خود انتظار داری.

چراغ دروغ، بی فروغ است.

ماموریت ما در زندگی بی مشکل زندگی کردن نیست، با انگیزه زندگی کردن است.

رودخانه های عمیق تر، آرام ترند.

آرزو ها و آزها تبر قامت های سرفرازند.

بزرگترین پاداش دعا آرامش است.

همیشه سراخ خدا را از خودتان بگیرید.

تولد و مرگ اجتناب ناپذیرند، فاصله این دو را زندگی کنیم.

نیکبخت ترین مردم کسی است که کردار به سخاوت بیاراید و گفتار به راستی. پیامبر اکرم (ص)

برای آدم های فعال 7 روز هفته دارای 7 امروز است و برای آدم های تنبل 7 روز هفته دارای 7 فردا

راز تو در بند توست، اگر آن را فاش کردی تو در بند آنی امام علی (ع)

برای پناهندگی به درگاه خدا نیاز به ویزا نیست.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 9 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:8 توسط محمدهاشم موسوی| |

گل‌ آفتابگردان‌ رو به‌ نور مي‌چرخد و آدمي‌ رو به‌ خدا.

 

ما همه‌ آفتابگردانيم. اگر آفتابگردان‌ به‌ خاك‌ خيره‌ شود و به‌ تيرگي، ديگر آفتابگردان‌ نيست. آفتابگردان‌ كاشف‌ معدن‌ صبح‌ است‌ و با سياهي‌ نسبت‌ ندارد.
اينها را گل‌ آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت‌ و من‌ تماشايش‌ مي‌كردم‌ كه‌ خورشيد كوچكي‌ بود در زمين‌ و هر گلبرگش‌ شعله‌اي‌ بود و دايره‌اي‌ داغ‌ در دلش‌ مي‌سوخت.
آفتابگردان‌ به‌ من‌ گفت: وقتي‌ دهقان‌ بذر آفتابگردان‌ را مي‌كارد، مطمئن‌ است‌ كه‌ او خورشيد را پيدا خواهد كرد.
آفتابگردان‌ هيچ‌ وقت‌ چيزي‌ را با خورشيد اشتباه‌ نمي‌گيرد، اما انسان‌ همه‌ چيز را با خدا اشتباه‌ مي‌گيرد!
آفتابگردان‌ راهش‌ را خوب مي داند و كارش‌ را دقيق مي‌شناسد. او جز دوست‌ داشتن‌ آفتاب‌ و فهميدن‌ خورشيد، كاري‌ ديگر ندارد. او همه‌ زندگي‌اش‌ را وقف‌ نور مي‌كند، در نور به‌ دنيا مي‌آيد و در نور مي‌ميرد. نور مي‌خورد و نور ميزايد...
دلخوشي‌ آفتابگردان‌ تنها آفتاب‌ است. آفتابگردان‌ با آفتاب‌ آميخته‌ است‌ و انسان‌ با خدا. بدون‌ آفتاب، آفتابگردان‌ مي‌ميرد و بدون‌ خدا، انسان نيز دوام نخواهد آورد.
آفتابگردان‌ گفت: روزي‌ كه‌ آفتابگردان‌ به‌ آفتاب‌ بپيوندد، ديگر آفتابگرداني‌ نخواهد ماند و روزي‌ كه‌ تو به‌ خدا برسي، ديگر "تويي" نمي‌ماند. و گفت‌ من‌ فاصله‌هايم‌ را با نور پر مي‌كنم، تو فاصله‌ها را چگونه‌ پُر مي‌كني؟ آفتابگردان‌ اين‌ را گفت‌ و خاموش‌ شد.
گفتگوي‌ من‌ و آفتابگردان‌ ناتمام‌ ماند. زيرا كه‌ او در آفتاب‌ غرق‌ شده‌ بود...
جلو رفتم‌ بوييدمش، بوي‌ خورشيد مي‌داد. تب‌ داشت‌ و عاشق‌ بود. خداحافظي‌ كردم، داشتم‌ مي‌رفتم‌ كه‌ نسيمي‌ رد شد و گفت: نام‌ آفتابگردان‌، همه‌ را به‌ ياد آفتاب‌ مي‌اندازد! ولي نام‌ انسان،‌ آيا كسي‌ را به‌ ياد خدا خواهد انداخت؟
آن‌ وقت‌ بود كه‌ شرمنده‌ از خدا رو به‌ آفتاب‌ گريستم...

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 9 آبان 1389برچسب:,ساعت 20:3 توسط محمدهاشم موسوی| |

 
عشق چیست و دوست داشتن کدام است..!؟
 
 
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی
دوست داشتن پیوندی خود آگاه و از روی بصیرت روشن و زلال

عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هرچه از غریزه سر زند بی ارزش است
دوست داشتن از روح طلوع می کند وتا هرجا که روح ارتفاع دارد همگام با آن اوج میگیرد

عشق با شناسنامه بی ارتباط نیست، و گذر فصل ها و عبور سال ها بر آن اثر میگذارد
دوست داشتن در ورای سن وزمان و مزاج زندگی میکند

عشق طوفانی ومتلاطم است
دوست داشتن آرام و استوار و پر وقار وسرشار از نجابت

عشق جنون است و جنون چیزی جز خرابی و پریشانی "فهمیدن و اندیشیدن "نیست
دوست داشتن، دراوج، از سر حد عقل فراتر میرود و فهمیدن و اندیشیدن را از زمین می کند و باخود به قله ی بلند اشراق می برد

عشق زیبایی های دلخواه را در معشوق می آفریند
دوست داشتن زیبایی های دلخواه را در دوست می بیند و می یابد

عشق یک فریب بزرگ و قوی است
دوست داشتن یک صداقت راستین و صمیمی،بي انتها و مطلق

عشق در دریا غرق شدن است
دوست داشتن در دریا شنا کردن

عشق بینایی را میگیرد
دوست داشتن بینایی میدهد

عشق خشن است و شدید و ناپایدار
دوست داشتن لطیف است و نرم و پایدار

عشق همواره با شک آلوده است
دوست داشتن سرا پا یقین است و شک ناپذیر

ازعشق هرچه بیشتر نوشیم سیراب ترمی شویم
از دوست داشتن هرچه بیشتر ،تشنه تر

عشق نیرویی است در عاشق،که او را به معشوق می کشاند
دوست داشتن جاذبه ای دردوست ، که دوست را به دوست می برد

عشق تملک معشوق است
دوست داشتن تشنگی محو شدن در دوست

عشق معشوق را مجهول و گمنام می خواهد تا در انحصار او بماند
دوست داشتن دوست را محبوب و عزیز می خواهد و میخواهد که همه ی دلها آنچه را او از دوست در خود دارد ،داشته باشند

در عشق رقیب منفوراست،
در دوست داشتن است که:"هواداران  کویش را چو جان خویشتن دارند"

عشق معشوق را طعمه ی خویش می بیند
و همواره در اضطراب است که دیگری از چنگش نرباید
و اگر ربود با هردودشمنی می ورزد و معشوق نیز منفور میگردد

دوست داشتن ایمان است و ایمان یک روح مطلق است
یک ابدیت بی مرزاست ، که از جنس این عالم نیست. 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 9 آبان 1389برچسب:,ساعت 19:54 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

خاطره شنیدنی اکبر عبدی از حسین پناهی

اکبر عبدی همبازی مرحوم حسین پناهی، خاطره‌ای از همکار سابقش می‌گوید که خواندن آن خالی از لطف نیست.
اکبرعبدی می‌گوید: ))یک روز سر سریال بودیم. هوا هم خیلی سرد بود. از ماشین پیاده شد بدون کاپشن. گفتم: حسین این جوری اومدی از خانه بیرون؟ نگفتی سرما می‌خوری؟! گفت: کاپشن قشنگی بود نه؟ گفتم: آره. گفت: من هم خیلی دوستش داشتم ولی سر راه یکی را دیدم که اون هم دوستش داشت و هم احتیاجش داشت. من فقط دوستش داشتم!((

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 7 آبان 1389برچسب:حسین پناهی,اکبر عبدی,خاطره‌ای از همکار,ساعت 8:28 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

  همستر

 

همستر در اروپا، آسیا و آفریقا وجود دارد ولی اولین بار این حیوان در قرون وسطی در جنوب اروپا دیده شد.

اسم همستر برگرفته از کلمه ی آلمانی همسترن Hemstern به معنای انباردهنده می باشد دلیل این نامگذاری این است که وقتی همستر وحشی باشد به اندوختن مواد غذایی می پردازد.

او لپهای بزرگ کیسه مانند خود را پر از غذا می کند و سپس آنها را در یک سوراخی زیر زمین انباشته می سازد.  لپهای این حیوان که به کیسه شباهت دارد،می تواند در خود به اندازه ی نیمی از وزن بدن جانور غذا  نگهداری کند.

به منظور خالی کردن لپها،همستر با پاهای جلوی خود به آنها فشار می آورد و مواد را بهخارج از دهان فوت می کند.این جانور دارای بدنی گوشتالو و دست و پاهایی کوتاه است.پشم صاف وکلفت او،در قسمت پشت به رنگهای قرمز و طلایی و در قسمت شکم به رنگ خاکستری مایل به سفید است. 

 

    همستر زیرخانواده جوندگان است که خود ۱۸ زیرگونه دارد و جزء پستانداران خونگرم به شمار می رود که در شب ها فعال است و در طول روز به استراحت می پردازد. تنها برخی از آنها به عنوان حیوانات خانگی نگهداری می شوند..

                                                     

همستر یکی از پر زاد و ولدترین پستانداران است.همستر ماده هر ساله چهار یا پنج بار بچه می زاید وگاه تعداد بچه ها در هر بار زایمان به 12 می رسد.مادر در حدود چهار هفته از نوزادان نگهداری می کند.

 

موضوع جالب در مورد نگهداری همستر ها این است که باید شرایط مناسب برای ورزش کردن آنها را فراهم ساخت؛در غیر این صورت،همستر دچار رعشه یا فلج می شود.بنابر این، قفس همستر باید مجهز  به چرخ باشد.اگر قفس فاقد چرخ باشد،باید به همستر این فرصت داده شود که گهگاه برای بازی و  ورزش به خارج از قفس برود. !!! 

 

 

 

 

 

جهت اطلاعات بیشتر به ادامه مطالب بروید.(مخصوص اعضای وبلاگ)

 

 در صورت عدم عضویت به ادرس زیر بروید.

 

http://drizzle61.loxblog.com/member.php

 

 

   

 

   

 

 

 


ادامه مطلب
نوشته شده در 6 آبان 1389برچسب:همستر,,ساعت 21:30 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

آيا مي دانيد ؟

 

کلمه شاهراه از راهي که کورش کبير بين سارد پايتخت کارون و پاسارگاد احداث کرد گرفته شده است .

 

کورش کبير در شوروي سابق شهري ساخت به نام کورپوليس که خجند امروزي نام دارد .

 

کورش پس از فتح بابل به معبد مردوک رفت و براي ابراز محبت به بابلي ها به خداي آنان احترام گذاشت و در همان معبد که بيش از 1000 متر بلندي داشت براي اثبات حسن نيت خود به آنان تاج گذاري کرد .

 

اولين هنرستان فني و حرفه اي در ايران توسط کورش کبير در شوش جهت تعليم فن و هنر ساخته شد .

 

ديوار چين با بهره گيري از ديواري که کورش در شمال ايران در سال 544 قبل از ميلاد براي جلوگيري از تهاجم اقوام شمالي ساخت ، ساخته شد

 

اولين سيستم استخدام دولتي به صورت لشگري و کشوري به مدت 40 سال خدمت و سپس بازنشستگي و گرفتن مستمري دائم را کورش کبير در ايران پايه گذاري کرد .

 

کمبوجبه فرزند کورش بدليل کشته شدن 12 ايراني در مصر و اينکه فرعون مصر به جاي عذر خواهي از ايرانيان به دشنام دادن و تمسخر پرداخته بود ، با 250 هزار سرباز ايراني در روز 42 از آغاز بهار 525 قبل از ميلاد به مصر حمله کرد و کل مصر را تصرف کرد و بدليل آمدن قحطي در مصر مقداري بسيار زيادي غله وارد مصر کرد . اکنون در مصر يک نقاشي ديواري وجود دارد که کمبوجيه را در حال احترام به خدايان مصر نشان ميدهد . او به هيچ وجه دين ايران را به آنان تحميل نکرد و بي احترامي به آنان ننمود .

 

داريوش کبير با شور و مشورت تمام بزرگان ايالتهاي ايران که در پاسارگاد جمع شده بودند به پادشاهي برگزيده شد و در بهار 520 قبل از ميلاد تاج شاهنشاهي ايران رابر سر نهاد و براي همين مناسبت 2 نوع سکه طرح دار با نام داريک ( طلا ) و سيکو ( نقره ) را در اختيار مردم قرار داد که بعدها رايج ترين پولهاي جهان شد .

 

داريوش کبير طرح تعلميات عمومي و سوادآموزي را اجباري و به صورت کاملا رايگان بنيان گذاشت که به موجب آن همه مردم مي بايست خواندن و نوشتن بدانند که به همين مناسبت خط آرامي يا فنيقي را جايگزين خط ميخي کرد که بعدها خط پهلوي نام گرفت . ( داريوش به حق متعلق به زمان خود نبود و 2000 سال جلو تر از خود مي انديشيد(.

 

 

داريوش در پايئز و زمستان 518 – 519 قبل از ميلاد نقشه ساخت پرسپوليس را طراحي کرد و با الهام گرفتن از اهرام مصر نقشه آن را با کمک چندين تن از معماران مصري بروي کاغد آورد .

 

داريوش بعد از تصرف بابل 25 هزار يهودي برده را که در آن شهر بر زير يوق بردگي شاه بابل بودند آزاد کرد ..

 

داريوش در سال دهم پادشاهي خود شاهراه بزرگ کورش را به اتمام رساند و جاده سراسري آسيا را احداث کرد که از خراسان به مغرب چين ميرفت که بعدها جاده ابريشم نام گرفت .

 

اولين بار پرسپوليس به دستور داريوش کبير به صورت ماکت ساخته شد تا از بزرگترين کاخ آسيا شبيه سازي شده باشد که فقط ماکت کاخ پرسپوليس 3 سال طول کشيد و کل ساخت کاخ 65 سال به طول انجاميد .

 

داريوش براي ساخت کاخ پرسپوليس که نمايشگاه هنر آسيا بوده 25 هزار کارگر به صورت 10 ساعت در تابستان و 8 ساعت در زمستان به کار گماشته بود و به هر استادکار هر 5 روز يکبار يک سکه طلا ( داريک ) مي داده و به هر خانواده از کارگران به غير از مزد آنها روزانه 250 گرم گوشت همراه با روغن – کره – عسل و پنير ميداده است و هر 10 روز يکبار استراحت داشتند

 

داريوش در هر سال براي ساخت کاخ به کارگران بيش از نيم ميليون طلا مزد مي داده است که به گفته مورخان گران ترين کاخ دنيا محسوب ميشده . اين در حالي است که در همان زمان در مصر کارگران به بيگاري مشغول بوده اند بدون پرداخت مزد که با شلاق نيز همراه بوده است .

 

تقويم کنوني ( ماه 30 روز ) به دستور داريوش پايه گذاري شد و او هياتي را براي اصلاح تقويم ايران به رياست دانشمند بابلي “دني تون” بسيج کرده بود . بر طبق تقويم جديد داريوش روز اول و پانزدهم ماه تعطيل بوده و در طول سال داراي 5 عيد مذهبي و 31 روز تعطيلي رسمي که يکي از آنها نوروز و ديگري سوگ سياوش بوده است .

 

داريوش پادگان و نظام وظيفه را در ايران پايه گزاري کرد و به مناسبت آن تمام جوانان چه فرزند شاه و چه فرزند وزير بايد به خدمت بروند و تعليمات نظامي ببينند تا بتوانند از سرزمين پارس دفاع کنند .

 

داريوش براي اولين بار در ايران وزارت راه – وزارت آب – سازمان املاک –سازمان اطلاعات – سازمان پست ( چاپارخانه ) را بنيان نهاد .

 

اولين راه شوسه و زير سازي شده در جهان توسط داريوش ساخته شد

 

 داريوش براي جلوگيري از قحطي آب در هندوستان که جزوي از امپراطوري ايران بوده سدي عظيم بروي رود سند بنا نهاد .

 

فيثاغورث که بدلايل مذهبي از کشور خود گريخته بود و به ايران پناه آورده بود توسط داريوش کبير داراي يک زندگي خوب همراه با مستمري دائم شد .

 

در طول سلطنت داريوش کبير 242 حکمران بر عليه او شورش کرده بودند و او پادشاهي بوده که با 242 مورد شورش مقابله کرد و همه را بر جاي خود نشاند و عدالت را در سرتاسر ايران بسط داد . او در سال آخر پادشاهي به اندازه 10 ميليون ليره انگلستان ذخيره مالي در خزانه دولتي بر جاي گذاشت..!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 6 آبان 1389برچسب:آيا مي دانيد,کوروش کبیر,ساعت 21:3 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

سقراط 
 
در يونان باستان، سقراط به دانش زيادش مشهور و احترامی والا داشت. روزی يكی از آشنايانش، فيلسوف بزرگ را ديد و گفت:سقراط، آيا می‌دانی من چه چيزی درباره دوستت شنيدم؟“سقراط جواب داد: ”يك لحظه صبر كن، قبل از اينكه چيزی به من بگويی، مايلم كه از يك آزمون كوچك بگذری. اين آزمون، پالايش سه‌گانه نام دارد .
 
آشنای سقراط: ”پالايش سه‌گانه؟“
سقراط: ”درست است، قبل از اينكه درباره دوستم حرفی بزنی، خوب است كه چند لحظه وقت صرف كنيم و ببينيم كه چه می‌خواهی بگويی. اولين مرحله پالايش حقيقت است. آيا تو كاملا مطمئن هستی كه آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی حقيقت است؟“
آشنای سقراط: ”نه، در واقع من فقط آن را شنيده‌ام و...“
سقراط: ”بسيار خوب، پس تو واقعا نمی‌دانی كه آن حقيقت دارد يا خير. حالا بيا از مرحله دوم بگذر، مرحله پالايش خوبی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، چيز خوبی است؟“
آشنای سقراط: ”نه، برعكس...“
سقراط: ” پس تو می‌خواهی چيز بدی را درباره او بگويی، اما مطمئن هم نيستی كه حقيقت داشته باشد. با اين وجود ممكن است كه تو از آزمون عبور كنی، زيرا هنوز يك سوال ديگر باقی مانده است: مرحله پالايش سودمندی. آيا آنچه كه درباره دوستم می‌خواهی به من بگويی، برای من سودمند است؟“
آشنای سقراط: ” نه، نه حقيقتا.“
سقراط نتيجه‌گيری كرد: ”بسيار خوب، اگر آنچه كه می‌خواهی بگويی، نه حقيقت است، نه خوب است و نه سودمند، چرا اصلا می‌خواهی به من بگويی؟“
اينچنين است كه سقراط فيلسوف بزرگی بود و به چنان مقام والايی رسيده بود.
نوشته شده در 6 آبان 1389برچسب:سقراط,دوست,,ساعت 20:32 توسط محمدهاشم موسوی| |

خاطره اي از دكتر محمود حسابي - جهان سوم كجاست ؟

 

آخر ساعت درس يك دانشجوي دوره دكتراي نروژي ، سوالي مطرح كرد: استاد،شما كه از جهان سوم مي آييد،جهان سوم كجاست ؟؟
فقط چند دقيقه به آخر كلاس مانده بود.من در جواب مطلبي را في البداهه گفتم كه روز به روز بيشتر به آن اعتقاد پيدا مي كنم. به آن دانشجو گفتم: جهان
سوم جايي است كه هر كس بخواهد. مملكتش را آباد كند،خانه اش خراب مي شود و هر كس كه بخواهد خانه اش آباد باشد بايد در تخريب مملكتش بكوشد................!!!!!!!

 

 

پروفسور محمود حسابي

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

ببخشيد شما ثروتمنديد؟

 

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد:«ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين»
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: «بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: «ببخشين خانم! شما پولدارين »
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: «من اوه... نه
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

ماريون دولن

                                                                                                                                          __._,_.___

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 

 

نهایت زیبایی در آبشار  سِلیالاندز فُس ایسلند 

  

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:نهايت زيبايي,آبشار,ايسلند,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 
گاهی در زندگی نباید هم رنگ جماعت نـشد..!!!!!!!!
 
 
 
شهري بود که همة اهالي آن دزد بودند. شبها پس از صرف شام، هرکس دسته کليد بزرگ و فانوس را برميداشت و از خانه بيرون ميزد؛ براي دستبرد زدن به خانة يک همسايه. حوالي سحر با دست پر به خانه برميگشتبه خانة خودش که آنرا هم دزد زده بود. به اين ترتيب، همه در کنار هم به خوبي و خوشي زندگي ميکردند؛ چون هرکس از ديگري ميدزديد و او هم متقابلاً از ديگري، تا آنجا که آخرين نفر از اولي ميدزديد. داد و ستدهاي تجاري و به طور کلي خريد و فروش هم در اين شهر به همين منوال صورت ميگرفت؛ هم از جانب خريدارها و هم از جانب فروشنده ها. دولت هم به سهم خود سعي ميکرد حق و حساب بيشتري از اهالي بگيرد و آنها را تيغ بزند و اهالي هم به سهم خود نهايت سعي و کوشش خودشان را ميکردند که سر دولت را شيره بمالند و نم پس ندهند و چيزي از آن بالا بکشند؛ به اين ترتيب در اين شهر زندگي به آرامي سپري ميشد. نه کسي خيلي ثروتمند بود و نه کسي خيلي فقير و درمانده.
روزي، چطورش را نميدانيم؛ مرد درستکاري گذرش به شهر افتاد و آنجا را براي اقامت انتخاب کرد. شبها به جاي اينکه با دسته کليد و فانوس دور کوچه ها راه بيفتد براي دزدي، شامش را که ميخورد، سيگاري دود ميکرد و شروع ميکرد به خواندن رمان.
دزدها ميآمدند؛ چراغ خانه را روشن مي ديدند و راهشان را کج مي کردند و مي رفتند.
اوضاع از اين قرار بود تا اينکه اهالي، احساس وظيفه کردند که به اين تازه وارد توضيح بدهند که گرچه خودش اهل اين کارها نيست، ولي حق ندارد مزاحم کار ديگران بشود. هرشب که در خانه مي ماند، معنيش اين بود که خانواده اي سر بي شام زمين مي گذارد و روز بعد هم چيزي براي خوردن ندارد.
بدين ترتيب، مرد درستکار در برابر چنين استدلالي چه حرفي براي گفتن مي توانست داشته باشد؟ بنابراين پس از غروب آفتاب، او هم از خانه بيرون مي زد و همانطور که از او خواسته بودند، حوالي صبح برمي گشت؛ ولي دست به دزدي نمي زد. آخر او فردي بود درستکار و اهل اينکارها نبود. مي رفت روي پل شهر مي ايستاد و مدتها به جريان آب رودخانه نگاه مي کرد و بعد به خانه برمي گشت و مي ديد که خانه اش مورد دستبرد قرار گرفته است.
در کمتر از يک هفته، مرد درستکار دار و ندارد خود را از دست داد؛ چيزي براي خوردن نداشت و خانه اش هم که لخت شده بود. ولي مشکلي اين نبود. چرا که اين وضعيت البته تقصير خود او بود. نه! مشکل چيز ديگري بود. قضيه از اين قرار بود که اين آدم با اين رفتارش، حال همه را گرفته بود! او اجازه داده بود دار و ندارش را بدزدند بي آنکه خودش دست به مال کسي دست دراز کند. به اين ترتيب، هر شب يک نفر بود که پس از سرقت شبانه از خانة ديگري، وقتي صبح به خانة خودش وارد مي شد، مي ديد خانه و اموالش دست نخورده است؛ خانه اي که مرد درستکار بايد به آن دستبرد مي زد.
به هر حال بعد از مدتي به تدريج، آنهايي که شبهاي بيشتري خانه شان را دزد نمي زد رفته رفته اوضاعشان از بقيه بهتر شد و مال و منالي به هم مي زدند و برعکس، کساني که دفعات بيشتري به خانة مرد درستکار (که حالا ديگر البته از هر چيز به درد نخوري خالي شده بود) دستبرد مي زدند، دست خالي به خانه برمي گشتند و وضعشان روز به روز بدتر مي شد و خود را فقيرتر مي یافتند.
به اين ترتيب، آن عده اي که موقعيت ماليشان بهتر شده بود، مانند مرد درستکار، اين عادت را پيشه کردند که شبها پس از صرف شام، بروند روي پل چوبي و جريان آب رودخانه را تماشا کنند. اين ماجرا، وضعيت آشفتة شهر را آشفته تر مي کرد؛ چون معنيش اين بود که باز افراد بيشتري از اهالي ثروتمندتر و بقيه فقيرتر مي شدند.
 به تدريج، آنهايي که وضعشان خوب شده بود و به گردش و تفريح روي پل روي آوردند، متوچه شدند که اگر به اين وضع ادامه بدهند، به زودي ثروتشان ته مي کشد و به اين فکر افتادند که "چطور است به عده اي از اين فقيرها پول بدهيم که شبها به جاي ما هم بروند دزدي". قراردادها بسته شد، دستمزدها تعيين و پورسانتهاي هر طرف را هم مشخص کردند: آنها البته هنوز دزد بودند و در همين قرار و مدارها هم سعي ميک ردند سر هم کلاه بگذارند و هرکدام از طرفين به نحوي از ديگري چيزي بالا مي کشيد و آن ديگري هم از ... . اما همانطور که رسم اينگونه قراردادهاست، آنها که پولدارتر بودند و ثروتمندتر و تهيدستها عموماً فقيرتر مي شدند.
عده اي هم آنقدر ثروتمند شدند که ديگر براي ثروتمند ماندن، نه نياز به دزدي مستقيم داشتند و نه اينکه کسي برايشان دزدي کند. ولي مشکل اينجا بود که اگر دست از دزدي مي کشيدند، فقير مي شدند؛ چون فقيرها در هر حال از آنها مي دزديدند. فکري به خاطرشان رسيد؛ آمدند و فقيرترين آدمها را استخدام کردند تا اموالشان را در مقابل ديگر فقيرها حفاظت کنند، ادارة پليس برپا شد و زندانها ساخته شد.
به اين ترتيب، چند سالي از آمدن مرد درستکار به شهر نگذشته بود که مردم ديگر از دزديدن و دزديده شدن حرفي به ميان نمي اوردند. صحبتها حالا ديگر فقط از دارا و ندار بود؛ اما در واقع هنوز همه دزد بودند.
تنها فرد درستکار، همان مرد اولي بود که ما نفهميديم براي چه به آن شهر آمد و کمي بعد هم از گرسنگي مرد.
 به نقل از کتاب : شاه گوش ميکند؛ ايتالو کالوينو؛ فرزاد همتي - محمدرضا فرزاد؛ انتشارات مرواريد؛ 1382
 

 

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

نمی دانم...!

 

یکی از همین آقایون «باهوش» و جذابی که همیشه برای شکار قلبهای لطیف جنس مقابل در کمین نشسته اند و جزو تاجران موفق هم بود در هواپیما کنار دست یکی از خانم های بسیار جذاب سوئدی می نشیند.

 بعد از مدتی سکوت آقا به خانم پیشنهاد می دهد که یک بازی خیلی ساده بکنند. خانم در کمال ادب رد می‌کند. اما آقا به هر ترتیب بازی را شرح­ می‌دهد:

«ببیند خیلی ساده است! من از شما یک سئوال می پرسم، اگر غلط جواب دادید باید 5 دلار به من بدهید. اگر درست جواب دادید من 5 دلار به شما خواهم داد»...

خانم مجدداً جواب رد داد و سعی کرد که کمی بخوابد.

مرد مجدداً تقاضایش را تکرار کرد و ایندفعه پیشنهاد 50 دلار در صورت برنده شدن خانم را داد. خانم مجدداً رد کرد. مرد که شدیداً تصمیم گرفته بود سر صحبت را با این خانم باز کند پیشنهادش را تبدیل کرد به 500 دلار!!! اگر شما برنده شدید 500 دلار بگیرید و اگر بازنده شدید فقط 5 دلار به من بدهید!

در نهایت خانم قبول کرد.

مرد شروع کرد: رئیس جمهور شانزدهم ایالات متحده چه کسی بوده؟ و زن بعد از مدتی فکر اعتراف کرد که نمی‌داند. و از توی کیفش یک 5 دلاری به مرد داد.

حالا نوبت خانم بود. مدتی فکر کرد و پرسید: «پاهای صورتی دارد، پنج دست و فقط دو دندان زرد دارد. بگویید آن چیست؟»

مرد نمی دانست. لپ ‌تاپش را باز کرد و سرتاسر اینترنت را جستجو کرد. با تلفن ماهواره‌ای به دوستانش زنگ زد و چند ایمیل زد و از همه کمک خواست. هیچ جوابی پیدا نشد. در آخر، وقتی شکست را قبول کرد، 500 دلار به خانم پرداخت کرد.

 هواپیما تقریبا فرود آمده بود و دیگر فرصت زیادی نمانده بود. مرد رو کرد به خانم و گفت: «حالا جواب این سئوالی که پرسیدید چی بود؟»

 زن لختی فکر کرد، آنگاه در حالی که از صندلی بلند می‌شد که پیاده شود، دست توی کیفش کرد و یک 5 دلاری به مرد داد: «نمی‌دونم!!!!»

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 مطالبي که مي خوانيد مکالمات تلفني واقعي ضبط شده

 در مراکز خدمات مشاوره مايکروسافت در انگلستان است

*

مرکز مشاوره : چه نوع کامپيوتري داريد؟
مشتري : يک کامپيوتر سفيد...

*

مشتري : سلام، من «سلين» هستم. نمي تونم ديسکتم رو دربيارم
مرکز : سعي کردين دکمه رو فشار بدين؟
مشتري : آره، ولي اون واقعاً گير کرده
مرکز : اين خوب نيست، من يک يادداشت آماده مي کنم ...
مشتري : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درايو ... هنوز روي ميزمه .. ببخشيد ...

*

مرکز : روي آيکن My Computer در سمت چپ صفحه کليک کن .
مشتري : سمت چپ شما يا سمت چپ من؟

*

مرکز : روز خوش، چه کمکي از من برمياد؟
مشتري : سلام ... من نمي تونم پرينت کنم .
مرکز : ميشه لطفاً روي Start کليک کنيد و ...
مشتري : گوش کن رفيق؛ براي من اصطلاحات فني نيار! من بيل گيتس نيستم، لعنتي !

*

مشتري : سلام، عصرتون بخير، من مارتا هستم، نمي تونم پرينت بگيرم . هر دفعه سعي مي کنم ميگه : «نمي تونم پرينتر رو پيدا کنم» من حتي پرينتر رو بلند کردم و جلوي مانيتور گذاشتم ، اما کامپيوتر هنوز ميگه نمي تونه پيداش کنه ...!!!!

*

مشتري : من توي پرينت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم ...
مرکز : آيا شما پرينتر رنگي داريد؟
مشتري : نه.

*

مرکز : الآن روي مانيتورتون چيه خانوم؟
مشتري : يه خرس Teddy که دوست پسرم از سوپرمارکت برام خريده .

*

مرکز : و الآن F8 رو بزنين .
مشتري : کار نمي کنه.
مرکز : دقيقاً چه کار کردين؟
مشتري : من کليد F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتيد، ولي هيچ اتفاقي نمي افته ...

*

مشتري : کيبورد من ديگه کار نمي کنه .
مرکز : مطمئنيد که به کامپيوترتون وصله؟
مشتري : نه، من نمي تونم پشت کامپيوتر برم .
مرکز : کيبوردتون رو برداريد و 10 قدم به عقب بريد .
مشتري : باشه.
مرکز : کيبورد با شما اومد؟
مشتري : بله
مرکز : اين يعني کيبورد وصل نيست. کيبورد ديگه اي اونجا نيست؟
مشتري : چرا، يکي ديگه اينجا هست. اوه ... اون يکي کار مي کنه!

*

مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست .
مشتري : اون 7 هم با حروف بزرگه؟

*

يک مشتري نمي تونه به اينترنت وصل بشه ...
مرکز : شما مطمئنيد رمز درست رو به کار برديد؟
مشتري : بله مطمئنم. من ديدم همکارم اين کار رو کرد .
مرکز : ميشه به من بگيد رمز عبور چي بود؟
مشتري : پنج تا ستاره.

*

مرکز : چه برنامه آنتي ويروسي استفاده مي کنيد؟
مشتري : Netscape
مرکز : اون برنامه آنتي ويروس نيست .
مشتري : اوه، ببخشيد... Internet Explorer

*

مشتري : من يک مشکل بزرگ دارم. يکي از دوستام يک Screensaver روي کامپيوترم گذاشته، ولي هربار که ماوس رو حرکت ميدم، غيب ميشه!

*

مرکز : مرکز خدمات شرکت مايکروسافت، مي تونم کمکتون کنم؟
مشتري : عصرتون بخير! من بيش از 4 ساعت براي شما صبر کردم. ميشه لطفاً بگيد چقدر طول ميکشه قبل از اينکه بتونين کمکم کنيد؟
مرکز : آآه..؟ ببخشيد، من متوجه مشکلتون نشدم؟
مشتري : من داشتم توي Word کار مي کردم و دکمه Help رو کليک کردم بيش از 4 ساعت قبل. ميشه بگيد کي بالاخره کمکم مي کنيد؟

مرکز : چه کمکي از من برمياد؟
مشتري : من دارم اولين ايميلم رو مي نويسم .
مرکز : خوب، و چه مشکلي وجود داره؟
مشتري : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوري دورش دايره بذارم؟!!!!!!!!

 

 

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

 

چوپاني مشغول چراندن گله گوسفندان خود در يك مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروكله ‌ ي يك اتومبيل جديد كروكي از ميان گرد و غبار جاده‌ هاي خاكي پيدا مي ‌شود. راننده ‌ي آن اتومبيل كه يك مرد جوان با لباس Brioni ، كفش‌ هاي Gucci ، عينك Ray-Ban و كراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبيل بيرون آورد و پرسيد: اگر من به تو بگويم كه دقيقا چند راس گوسفند داري، يكي از آنها را به من خواهي داد؟

چوپان نگاهي به جوان تازه به دوران ‌ رسيده و نگاهي به رمه‌ اش كه به آرامي در حال چريدن بود، انداخت و با وقار خاصي جواب مثبت داد.

جوان، ماشين خود را در گوشه ‌ اي پارك كرد و كامپيوتر Notebook خود را به سرعت از ماشين بيرون آورد، آن را به يك تلفن راه دور وصل كرد، وارد صفحه ‌ي NASA روي اينترنت، جايي كه ميتوانست سيستم جستجوي ماهواره‌ اي ( GPS) را فعال كند، شد. منطقه ‌ ي چراگاه را مشخص كرد، يك بانك اطلاعاتي با 60 صفحه‌ ي كاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پيچيدهي عملياتي را وارد كامپيوتر كرد.

بالاخره 150 صفحه ‌ ي اطلاعات خروجي سيستم را توسط يك چاپگر مينياتوري همراهش چاپ كرد و آنگاه در حالي كه آنها را به چوپان مي ‌داد، گفت: شما در اينجا دقيقا 1586 گوسفند داري.

چوپان گفت: درست است. حالا همينطور كه قبلا توافق كرديم، ميتواني يكي از گوسفندها را ببري.

آنگاه به نظاره ‌ ي مرد جوان كه مشغول انتخاب كردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبيلش بود، پرداخت. وقتي كار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او كرد و گفت: اگر من دقيقا به تو بگويم كه چه كاره هستي، گوسفند مرا پس خواهي داد

مرد جوان پاسخ داد: آري، چرا كه نه!

چوپان گفت: تو يك مشاور هستي.

مرد جوان گفت: راست ميگويي، اما به من بگو كه اين را از كجا حدس زدي؟

چوپان پاسخ داد: كار ساده ‌ اي است. بدون اينكه كسي از تو خواسته باشد، به اينجا آمدي. براي پاسخ دادن به سوالي كه خود من جواب آن را از قبل مي ‌دانستم، مزد خواستي. مضافا ً، اينكه هيچ‌چيز راجع به كسب و كار من نميداني، چون به جاي گوسفند، سگ مرا برداشتي!!.

 

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |

 

وصيت نامه داريوش کبير

 

 اينک که من از دنيا ميروم بيست وپنج کشور جزء امپراتوری ايران است و در تمام اين کشور ها پول ايران رواج دارد وايرانيان در آن کشور ها داراي احترام هستند . و مردم کشور ها در ايران نيز داراي احترام هستند.


جانشين من خشايار شا بايد مثل من در حفظ اين کشور ها بکوشد . وراه نگهداري اين کشور ها آن است که در امور داخلي آنها مداخله نکند و مذهب وشعائر آنان را محترم بشمارد.


اکنون که من از اين دنيا مي روم تو دوازده کرور در يک زر در خزانه سلطنتي داري و اين زر يکي از ارکان قدرت تو ميباشد . زيرا قدرات پادشاه فقط به شمشير نيست بلکه به ثروت نيز هست . البته به خاطر داشته باش تو بايد به اين ذخيره بيفزايي نه اينکه از آن بکاهي . من نمي گويم که در مواقع ضروري از آن برداشت نکن ، زيرا قاعده اين زر در خزانه آن است که هنگام ضرورت از آن برداشت کنند ، اما در اولين فرصت آنچه برداشتي به خزانه برگردان . مادرت آتوسا برمن حق دارد پس پيوسته وسايل رضايت خاطرش را فراهم کن .


ده سال است که من مشغول ساختن انبار هاي غله در نقاط مختلف کشور هستم و من روش ساختن اين انبار ها را که از سنگ ساخته مي شود وبه شکل استوانه هست در مصر آموختم و چون انبار ها پيوسته تخليه مي شود حشرات در آن بوجود نمي آيند و غله در اين انبار ها چند سال مي ماند بدون اينکه فاسد شود و تو بايد بعد از من به ساختن انبار هاي غله ادامه بدهي تا اينکه همواره آذوقه دو و يا سه سال کشور در آن انبار ها موجود باشد . و هر ساله بعد از اينکه غله جديد بدست آمد از غله موجود در انبار ها براي تامين کسري خواروبار از آن استفاده کن و غله جديد را بعد از اينکه بوجاري شد به انبار منتقل نما و به اين ترتيب تو هرگز براي آذوغه در اين مملکت دغدغه نخواهي داشت ولو دو يا سه سال پياپي خشکسالي شود .


هرگز دوستان ونديمان خود را به کار هاي مملکتي نگمار و براي آنها همان مزيت دوست بودن با تو کافي است . چون اگر دوستان ونديمان خود را به کار هاي مملکتي بگماري و آنان به مردم ظلم کنند و استفاده نامشروع نمايند نخواهي توانست آنها را به مجازات برساني چون با تو دوست هستند و تو ناچاري رعايت دوستي بنمايي .


کانالي که من ميخواستم بين شط نيل و درياي سرخ بوجود بياورم هنوز به اتمام نرسيده و تمام کردن اين کانال از نظر بازرگاني و جنگي خيلي اهميت دارد تو بايد آن کانال را به اتمام برساني و عوارض عبور کشتي ها از آن کانال نبايد آنقدر سنگين باشد که ناخدايان کشتي ها ترجيح بدهند که از آن عبور نکنند .


اکنون من سپاهي به طرف مصر فرستادم تا اينکه در اين قلمرو ، نظم و امنيت برقرار کند ، ولي فرصت نکردم سپاهي به طرف يونان بفرستم و تو بايد اين کار را به انجام برساني . با يک ارتش قدرتمند به يونان حمله کن و به يونانيان بفهمان که پادشاه ايران قادر است مرتکبين فجايع را تنبيه کند .


توصيه ديگر من به تو اين است که هرگز دروغ گو و متملق را به خود راه نده ، چون هردوي آنها آفت سلطنت هستند و بدون ترحم دروغ گو را از خود دور نما . هرگز عمال ديوان را بر مردم مسلط نکن ، و براي اينکه عمال ديوان بر مردم مسلط نشوند ، قانون ماليات وضع کردم که تماس عمال ديوان با مردم را خيلي کم کرده است و اگر اين قانون را حفظ کني عمال حکومت با مردم زياد تماس نخواهند داشت .


افسران وسربازان ارتش را راضي نگه دار و با آنها بدرفتاري نکن . اگر با آنها بد رفتاري کني آنها نخواهند توانست معامله متقابل کنند . اما در ميدان جنگ تلافي خواهند کرد ولو به قيمت کشته شدن خودشان باشد و تلافي آنها اينطور خواهد بود که دست روي دست مي گذارند و تسليم مي شوند تا اينکه وسيله شکست خوردن تو را فراهم کنند .


امر آموزش را که من شروع کردم ادامه بده وبگذار اتباع تو بتوانند بخوانند وبنويسند تا اينکه فهم وعقل آنها بيشتر شود وهر چه فهم وعقل آنها بيشتر شود ، تو با اطمينان بيشتري ميتواني سلطنت کني . همواره حامي کيش يزدان پرستي باش . اما هيچ قومي را مجبور نکن که از کيش تو پيروي نمايد و پيوسته و هميشه به خاطر داشته باش که هرکس بايد آزاد باشد و از هر كيش که ميل دارد پيروي نمايد .

بعد از اينکه من زندگي را بدرود گفتم، بدن من را بشوي و آنگاه دفن کن.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته شده در 5 آبان 1389برچسب:,ساعت 23:14 توسط محمدهاشم موسوی| |


Power By: LoxBlog.Com