ترنم باران
سرگرمی.اجتماعی.تفریحی.
کدام مستحق تریم ؟ شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت. چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه. میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه و بقیه رو بده به بچه هاش، هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد … خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار … اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : لیلی و مجنون (شعر طنز) پیش از اینها فکر میکردم پیش از اینها فکر میکردم خدا خانه ای دارد کنار ابر ها
شب سردی بود … پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدند.
...پیرزن با خودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر،
برق خوشحالی توی چشماش دوید.. دیگه سردش نبود ! پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه؛ تا دستش رو برد داخل جعبه،
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان … مادر جان ! پیرزن ایستاد، برگشت و به زن نگاه کرد !
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه... مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن …
زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد …
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش …
پیر شی ننه ... پیر شی ! خیر بیبینی این شب چله مادر
گله میکرد ز مجنون لیلی
که شده رابطه مان ایمیلی
حیف از آن رابطه ی انسانی
که چنین شد که خودت میدانی
عشق وقتی بشود داتکامی
حاصلش نیست بجز ناکامی
نازنین خورده مگر گرگ ترا
برده یا دات نت و دات ارگ ترا
بهرت ایمیل زدم پیشترک
جای سابجکت نوشتم به درک
به درک گر دل من غمگین است
به درک گر غم من سنگین است
به درک رابطه گر خورده ترک
قطع آنهم به جهنم به درک
آنقدر دلخور از این ایمیلم
که به این رابطه هم بی میلم
مرگ لیلی نت و مت را ول کن
همه را جای OK کنسل کن
OFF کن کامپیوتر را جانم
یار من باش و ببین من ON ام
اگرت حرفی و پیغامی هست
روی کاغذ بنویسش با دست
نامه یک حالت دیگر دارد
خط تو لطف مکرر دارد
خسته از font و ز format شده ام
دلخور از گِردِلی @ (ات) شده ام …
کرد ریپلای به لیلی، مجنون
که دلم هست از این سابجکت خون
باشه فردا تلفن خواهم کرد
هرچه گفتی که بکن خواهم کرد
زودتر پیش تو خواهم آمد
هی مرتب به تو سر خواهم زد
راست گفتی تو عزیزم لیلی
دیگر از من نرسد ایمیلی
نامه ای پست نمودم بهرت
به امیدی که سرآید قهرت
.
مثل قصر پادشاه قصه ها خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برق کوچکی از از تاج او هر ستاره پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او آسمان نقش روی دامن او کهکشان
رعد و برق شب طنین خنده اش سیل و طوفان نعره ی توفنده اش
دکمه ی پیراهن او آفتاب برق تیر و خنجر او ماهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست هیچ کس را در حضورش راه نیست
پیش از اینها خاطرم دلگیر بود از خدا در ذهنم این تصویربود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین خانه اش در آسمان دور از زمین
بود ،اما میان ما نبود مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوستی جایی نداشت مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم از خود از خدا از زمین از اسمان از ابر ها
زود می گفتند این کار خداست پرس و جو از کار او کاری خطاست
هر چه می پرسی جوابش آتش است آب اگر خوردی جوابش آتش است
تا ببندی چشم کورت می کند تا شدی نزدیک دورت میکند
کج گشودی دست ،سنگت می کند کج نهادی پا ی لنگت می کند
تا خطا کردی عذابت می دهد در میان آتش آبت می کند
با همین قصه دلم مشغول بود خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب می دیدم که غرق آتشم در دهان شعله های سرکشم
در دهان اژدهایی خشمگین بر سرم باران گرز آتشین
محو می شد نعره هایم بی صدا در طنین خنده ی خشم خدا …
نیت من در نماز ودر دعا ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم همه از ترس بود مثل از بر کردن یک درس بود …
مثل تمرین حساب و هندسه مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ مثل خنده ای بی حوصله سخت مثل حل صد ها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر راه افتادیم به قصد یک سفر
در میان راه در یک روستا خانه ای دیدیم خوب و آشنا
زود پرسیدم پدر اینجا کجاست گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت اینجا می شود یک لحظه ماند گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند
با وضویی دست ورویی تازه کرد گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست ؟اینجا در زمین؟ گفت :آری خانه ی او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست قهر او از آشتی شیرینتر است
مثل قهر مهربان مادر است دوستی را دوست معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد هیچ کس با دشمن خود قهر نیست
قهری او هم نشان دوستی ست تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست دوستی از من به من نزدیکتر
از رگ گردن به من نزدیکتر آن خدای پیش از این را باد برد
نام او راهم دلم از یاد برد آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست ،پاک و بی ریا می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد می توان در بارهی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد چکه چکه مثل باران راز گفت
با دو قطره صد هزاران راز گفت می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند می توان مثل علف ها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد می توان در باره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت مثل این شعر روان و آشنا
تازه فهمیدم خدایم این خداست این خدای مهربان و آشناست
دوستی از من به من نزدیک تر از رگ گردن به من نزدیک تر
قیصر امین پور
Power By:
LoxBlog.Com |